چقدر نادانیم اگر لحظه ای از ته ذهنمان بگذرانیم که تختخواب در خدمت مدرنیته و روشنفکریست"
تجربه ی تن بهار که بیشتر به تابستان می مانست - برای اولین بار در تختخواب - که دیواری سرد یک طرف اش را بسته بود غریب بود. فکر می کردم تابستانی دوباره در راه است.
اما ....!
***
میان در ایستاده بود باهاله ای از لبخند بر لب های نه چندان درشت اش... صورت اش تار بود.. نشستیم.
حرف زدیم... و خیره ماندیم به جعبه ی جادویی که نور شمع تصویرش را مختل می کرد.
می خواستم آماج هجوم ام کنم اش اما پای چپ ام قفل بود.
زمان کش آمد یا کوتاه شد نفهمیدیم.
در اثنای موسیقی، به صدای نفس های ببری گوش می کنم که دست های ام از میان پنجه های برگ اش لیز می خورد و ناخن هایش بی اختیار ساق های ام را می خراشد.
شمع ها می سوزند . موسیقی کش می آید. صدای تک سرفه های کسی از آن طرف پنجره ...
و ... سماع، با وجدی که هر لحظه میان کذب و صدق در نوسان است!
صدای ام گرمای ببر را تا سقف بالا می بردو و ببر یخ های مرا خرد می کند...
***
دیگر بوی موم وتن ببر را تمیز نمی دهم....شاید هم حواس ام را پرت کرده ای که گیر کنم میان درخت و شاخ های گوزن که در تن ام فرو رفته است.
****
هر پلک که می زدم شیفته گی بیشتر رنگ می باخت و تقلای تابستان پر رنگ تر می شد....
در دوردست های ذهن ام زمزمه ای بود : " آهو که عور روی تن من افتاده ... آهو که عور... او که آآآ... آآ که او.... او....
من آهو نبودم. شاید مادیانی وحشی به زمان مستی، که مردمان ناله های اش را با شیهه اشتباه می گیرند.
زبان ام از پس نبض و نظم بر می آمد اما دل ام نمی آمد... جوان بود ببر ! مغرور بود!
دوست داشتم دستش را محکم روی دهان ام بگذارد تا دنباله ی منظومه را او بخواند....
چشمهای رنگی اش نه به ساعت بود نه به دیوار... به چشمهای من بود که ساعت و دیوار و دهان اش را می بلعید....
***
با بی خوابی و خواب آلودگی ،با طعم سیگار بهم آغشته شدیم در غلظت تاریکی اتاق...
زیر پوست تن اش تمامی آبهای جهان نه! اما رودی به عمق رود سن جریان داشت،
تابستان روی خود را نشان داد و من ببر و گوزن و آهو و مادیان مست و...هر چه که بود را از یاد بردم .
***
مثل عرق که می کرد دانه ی خیس می شدم .می چکیدم از اندام تیره اش که جز تمنا و پیچش همه چیز را برده بود از یاد.
پاهایمان بسته شده بود و هر لحظه به پریدن نزدیکتر بودیم.... جزر ومد تابستان و پاییز را بالا و پایین می کرد.
***
ماه از سقف اتاق آویزان شد .. آب طغیان کرد و پاهایم را خیس...
به گمان ام غرق شده ایم.
بوی اقیانوس می آید تابستان! ...
دست ات را به من بده!
صبح بخیر!
نوروز امسال با همه ی سالها فرق داشت
بهار من در شهر دوپاره ی غریب شروع شد...
در نیمه شبی سرد و دور از چراغ های زرد اتوبان چمران
بی پیام تبریکی.... در سکوت
بی دعای " یا مقلب القلوب و البصار "
بی لبخند... بی اشک حتا!
مردمان اینجا ساده اند.. اتفاقات بزرگ در زندگیشان رخ نمی دهد.....صبح ها توی مترو فقط صدای موزیک توی گوششان را می شنوند .با انهمه صبحانه های هوس انگیز، نگاههاشان رنگ ندارد... لبخند هاشان طعم...
گویی چشمهایشان به دور دستهای رویاهاشان دوخته شده...
مردها کمی با توجه ترند و زنانشان بسیار نادان و از نادانی بسیار بیشتر حسود!
اینها نمی دانند نوروز یعنی چی!
شب آخر زمستان سبزی پلو با ماهی نمی خورند. آجیل هایشان مزه ی کاه می دهد!
و از تلاش ساعت ها و روزهای پیش از بهار چیزی نمی فهمند...
سمنو نخورده اند ! ماه مارس خیابان های اینجا بوی ماهی قرمز مرده نمی دهد... و دست فروش ها عصر ها در پیاده رو های تنگ بساط نمی کنند ... کولی ها لباس حاجی فیروز به تن ندارند... کسی آکاردئون به دست ترانه ی " سر اومد زمستون " را نمی خواند....
مردم اینجا دور اند...خیلی دور... به دوری مردم ما شاید....
نوروز امسال من به جای تجربه ی ازدحام و تلاطم تهران ، دور از همه ی آنها که روزی دوستشان می داشتم در خیابانهای سنگفرش و سرد اینجا راه رفتم... راه رفتم.... راه رفتم.... گاهی پرده ای از اشک چراغ ها را در چشمانم دو تا کرد... اینجا که هستم درون ام درست مثل یک تنگ بلورِ خالیست... و دل ام برای هیچ کسی و هیچ صدایی تنگ نمی شود.... حالا می فهمم احساس آن مرد زاده ی بهار را– که بیشتر به تابستان می ماند _ که تنها دل اش برای پدر متوفی یش تنگ می شد...
و اینکه مهربان بودن دخلی به دلتنگی ندارد...
بهار دیر کرد... و من زمستان را نه مثل هر سال ، اما ورق زدم.... و در انتظار لمس ساق های ترد نرگس ها ماندم و کسی برایم نرگس نیاورد....
مثل زمستان بهار هم زود می گذرد...
چه فرقی می کند کجا باشم؟ اینجا شهر من نیست...تهران هم شهر من نیود...
شهر من هیچ کجا نیست...
زمستان اینجا خیال رفتن ندارد. آسمان و دریا این را خوب می فهمانند... سوار کشتی که می شوم چنان موهای احرام بسته ام را تازیانه می کند باد تا با خودم بگویم: :" هی! این اشک نیست!! از هجوم سرما چشمهام تار می شوند " و برای اینکه حواس ام را بدهم به جایی دیگر دست کنم توی کیف ام و تکه های نان را برای مرغ های دریایی که دست از سر کشتی بر نمی دارند پرتاب کنم و به همهمه ی شور انگیزشان گوش....
با اینهمه اینجا تنها آدم از یک چیزی دردش می آید...
و آن اینکه ....
نه! آدمی مثل من از آن هم دردش نمی آید!!...
چون بالاخره فهمیده ام که : " آدمی همیشه.... تنهاست.... " چه اینجا ... چه تهران.....
راستی عزیز راه دورم!
اگر بهار را دیدی ...سلام مرا هم برسان... و بگو با اینکه نوروز اش را دوست ندارم دل ام برای جوانه های بیدمشک اش... وبرای لاله های طناز اش تنگ است....
یکم/ بهار/ 1390
Labels: غ
و سالهاست که های های، ضجه کتابت می کنند.
به ساعتِ شوم نزدیکیم
ترفی ببند قهرمانِ روئین تن!
هشتم/بهار/هشتادو هشت
مگر شبی
رسم معهود را فراموش کند
و دست از جان شیفته ات بشوید.