"بهاریه"

نوروز امسال هم بوی بیدمشک و شکوفه های گیلاس نمی دهد...
می دانم که قرار نیست معجزه ای رخ دهد حتا بدون من ...می دانم که این آخرین بهار و آخرین نوروز معمولیست... سالهاست که به تقویم مایا ها نگاه نمی کنم... و این چندمین بهاریست که که بهار را دور خانه نگاه می کنم ... اما نگاه نکردن یا نکردن من چیزی را عوض نمی کند... مگر می توان با کشیدن پرده ها روز را منکر شد؟ مگر می توان با سپر چتر بغض ترکیده ی آسمان را بر سنگفرش خیابان ندیده انگاشت؟
زئوس هم که باشی نمی توانی ... نه نمی توانی....
نفس های بهار از همین ابتدایش هم سنگین است ... دیگر پای طی طریق ندارد حتا با پای اهو های رمیده یا با بال کبوترهای رام... ماه مست نمی کند و پلنگ را دیوانه .... نه طبیعت از تحول کرم ابریشم آغاز می شود ... نه اندازه ی تماشا ها به تارک ها و ستیغ های کلیمانجارو می رسد... نه باز با آن بالهای سترگ اش .... در مسیر نگاه خرگوش به چشم می آید... عروس های دریایی و چتر ماهی ها تمام دریای ژلپن را گرفته اند ...دیگر نمی شود حتا با 50 سال دوره ی کمون و زندگی نیمه و نصفه شان مقابله کرد و هر چقدر شرایط دریا ها و آب ها بدتر شود ..آلوده شود ... پاکسازی شود... سرد یا گرم شود بیشتر و بیشتر خواهند شد ...حتما چه اهمیت دارد نه ؟ !
نوروزِ هر سال با من سخن می گوید .... و من با تو ... تو با آن دخترک ریز نقش که چشمهایش مانند مداد رنگی های هفت سالگیست... نترس! کسی صدای مرا نمی شنود! نه ماه می میرد با نفرین پلنگ... نه بانوی کوچک دامان پرهیزگاری اش را به سینه ی دشت می گستراند... حالا من اینجایم... بدون تو... با دستی بر صورت ماه که می گذارم تا سیبهای کال ، بر تفکر شیطان سقوط کنند... من بی طلسم بدون تو ...تو با جادوی کم اثر زن ...بدون من ... با جنبش صورت ها و گشایش درهای زمین ... بدون من...نیش می خورد عقربه در ساعت هفتم بدون تو... روی نفس های مست با جادوی پرواز تا اوج آبشار های جان ات ..بدون من... دل به خلوت ستاره ها می سپارم بدون تو ... ساز را در آغوش می گیرم و تو آن دخترک را بدون من ...
می بینی ؟ نوروز هیچ چیز را عوض نمی کند... و معاد مکرر زمین خاطره ها را نمی شوید...
زئوس هم که باشد نمی تواند... نه نمی تواند...
کمی آن طرف تر از روی نقشه ... – کمتر از یک بند انگشت – آهنگ قدم های زنی ... شب را می شکافد ... و خواب دو پیکر را ،در کنار زن .... تو..انجا بدون من ، پل می شوی برای قدم هایی میان خاک تا ماه ... و من از پل تو بالا می روم ...
چشم های والکری هاو الف ها در خط نگاه ، ســِیر می کند بر اندامی... تو هم می دانی که کم می اورد تن ، از عبور این ساقه ی تب دار در قواره ی یک زن ...
که من از زن فراترم ... بهار با تمام ادعای حیاتش به شلوغی من نیست... پاییز که بود و زن بود و تن بود و تن ها ... بازوهایت را روی چمن های کنار آب به رخ ام کشیدی !
خندیدم ! ... با چشمهای عجیب ات انگشتهای پایم را بلعیدی و گفتی : " تو شلوغ تری از مرگ ... تو از زن فراتری... زن تری... گفتی بر زانوی تو آینه می روید و ..آینه قد می کشد بر باقی اندامت ...
خندیدی ! گفتم من نه پیانو ام ... نه فلوت ... اما شلوغ ام ... جیغ و ویغ نمی کنم ولی داد چرا ! ... می زنم ! ...از شراب های عمو عزیز ... کنیاک تلخ... عرق برنج ..داغ داغ می زنم ... گاهی هم داغ می زنم ... روی تن ات ... روی قلب مچاله از هیجان ات .... ازم نمی ترسی ؟!
زئوس هم که باشی نمی توانی.... نه نمی توانی...
این شبهای بهاری خنک را که گاه آسمان به سرش می زند و باد با درختان تند خویی اش گل می کند را فراموش کن !
به صورتی فکر کن که رود از تو می ربود ...
به لبخندی محلی ای فکر کن، که انعکاسش تمام سرزمین های مجاور را دیوانه می کرد..
به چشمهایی که جمع می شد بی کش آمدن دو گوشه ی لبهایی با ماتیک قرمز ...
به پر بالش های سپید ..که در فضای مه گرفته ی اتاق در پروازند و به صدایی که می گفت :
" در من کسی بسیار بسیار سردش شده " ...
در تو کسی از حدقه ها بیرون می زد و درد می گرفت اول هر پاییز
به سنگها فکر کن ...به سنگهایی که به مرخصی رفتند و بعد دیگر... رنگ روی رنگ بند نمی شود از ان روز ...
به آینه ای فکر کن که در قابش از پشت به من لبخند میزنی و روی عکسم می نویسی :
" این منم که مرخص نمی شوم از تیمارستانی که از آنِ توست ! "
نفس بکش... بوی خاک می دهد این بهار بی جان حقه باز ... اینجا بدون من !
دیگر از یاد آورد انهمه ترانه که می خواندیم و داد که می زدم و نفس ات که می کشیدی توی صورتم خسته ام...
تو را می سپارم به زمان ... به زمین ... به زندان ... به زن ...
هنوز نرفته ام ولی ...لعنت به این آب و هوای شرجی مناطق استوایی با آن رطوبت 140 درصدی اش !
درود به سرمای کبک و بریتیش کلمبیا ! ... راستی ؟ ببینم؟ تاریخ مصاحبه ی شما چندم پاییز بود بدون من ؟!
سرت را بلند نکن ! هنوز چیزهای زیادی برای فکر کردن هست ... گوش کن تا چهلم بهار چیزی نمانده ...فقط سی و دو روز !
تا نی شی کاوا سان باز بمیرد و حمید پریزاد برود به سرزمین افتاب تابان و سیاه بپوشد و چشمهایش بشود دو تا کاسه ی خون بدون من !
تو نی شی کاوا سان را نمی شناختی ... او هم آنقدر ساکی خورد و کار کرد و سیگار برگ کشید که همه گفتند سکته کرد!
اما همه اشتباه کردند ... هنوز هم می کنند بی که بفهمند درست کردن کدام است یا چه شکلی دارد؟ ! آن موجود چشم بادامی که از پشت دریاها می آمد و برای حمید پریزاد بوی ناکازاکی را می آورد سکته نکرد... یکهو رفت .... توضیج دادنش کمی دشوار است ... ان هیبت درشت رفت توی یک قوطی چوبی با بوی اود و بِهِ ژاپنی جا شد و از درز آن صندوقچه ی ماهاگونی رنگ به تماشای جهان نشست ...
می بینی ؟ به همین سادگی !
من هم روزی ناگهان آمدم و امروز ..ناگهان می روم... از دریچه ی تنگ می بینم ات که تو می مانی و تنهایی ، در میان دو ناگهانِ آتشین ... آسمان هم که بجای پاییز فصل اتصال دیوانگی ها بشود و آوه ماریا ی کاچینی را هم که بشود در فا مینور نوشت ... مثل گرد سپیدی که باد با خود آورد... باز هم خاکسترت بر باد می رود ... بدون من ...و بهار ، بهارهم بر باد می رود ، یا با باد می رود ...بدون تو .... از گهواره ی تاب ناک یاد ! ....از لذت فراموشی ای که تو را در تمام فصول به انگشتهای باریک " ناگهانی دیگر " وابسته می کند !
زئوس هم که باشی نمی توانی ... نه .. نمی توانی ....چه ناگهان و چه به هنگامه ،
پاییز که می شوم ... تو مثل اسفندی روی آتشی... از عشق آماده ، که تکه تکه شوی و هر تکه ات جداگانه عاشق ام باشد.. حتا آنجا... بدون من !

دهم سی و سومین بهار
آنجا ، با من
برای ریچی یا آرین یا همان گوینده و نریتور خوش صدایی که همیشه رفیق من بوده و هست حتا "توی کلانتری "

گمان کرده ای که صدای قیچک و تنبورک جز تو کسی را به یادم می آرد؟؟
آرین سیاه چرده ی خوش صدا..؟ رفیق ام... عزیزم.
دغدغه هایت را یاد ات هست؟ یاد ات می آید نگران بودی که اگر استاد مسلّمِ " دو نی " بمیرد دیگر کسی نیست که مثل او بنوازد؟
به درک که کسی " اسپندار " را نمی شناسد . چه اهمیت دارد که پس از او دیگر کی قرار است " دو نی " را به آن زیبایی بنوازد؟ وقتی که تو دوری ، صدای موسیقی بلوچی و شعرهای صوفی های "سنی" شنیدن ندارد ... انگار که قلب آدم فشرده می شود... بس که نمی بیند ات!... هنوز هم می گویم لعنت به کوچ ... هنوز هم می گویم خاک بر سر خاکی که به وقت رفتن ، پای ات را نگرفت ... تا مانده گار ات کند... خاک بر سر خاکی که آنقدر دامن گیر نبود تا بمانی ....
صدای هم را نمی شنویم و دیر به دیر (به لطف) این تکنولوژی لعنتی – فیس بوک – گاهی عکس های هم را می بینیم و هیچ می دانی که تو مدتهاست که با همان زبان شیرین ات !!! احساسات " رفیق اک ات " را مورد عنایت قرار نداده ای؟؟
واقعاً می دانی چند وقت است ؟ و من با هر بار شنیدن صدای ات در تیزر بانک کشاورزی......
می دانی آرین؟ حالا این روزها به جای صدای گرم تو ، صدایی اکثر تیزر ها را می گوید که هر دوی ما را یاد نقش های منفی و مرگ می اندازد.. همان صدا که با هم ازش حرف زده بودیم توی آپارتمان تو....
ریچی نازنین ام... حرف بزن... کمی حتا اگر شده....
بیا حرف بزنیم ....
ببینم ؟ تو بلدی یه کمی... برایم "لیکو" بخوانی؟؟؟؟

بیستم/پاییز/ نود

ترانه های بی صدا را هم سر می بُرَند !
این سازهای ناکوکِ بی هنگام !
که دردِ جاودانه گی، در چرخه ی اباطیل روزمرگی هاشان دور می زند !
و به جای چشم و دهان ، چیزی جز عکس قلاده و افسار در رخسارشان پیدا نیست!
رودهای من و ما را خشکاندند!
تا سیوند آبگیری شود.
چکمه ها ی خاکی شان
خواب گورستان های بیشماری را دریده است.
این سربازان گم نام!
بغض نکن ناودانِ تنگ!
روزی
سربازان تو هم باز می گردند
چکمه ها بر گردن و
قلاده ها در دست
سربازانی که در ایستگاه
منتظر استقبال صبح گاه اند.


"برای کوچِ آرین ، رفیق نزدیک و دیر آشنای حالا دور"


دورم.... از کجا؟ نپرس عزیزم نپرس... از کجایش و از کی اش را نمی دانم...

تو هم که دوری! وخبرهایت را اما کلاغ ها می رسانند.

می دانم . دیگر نیستی . و نمی آیی که روی آن کاناپه که از سرمای خانه کبود شده بشینی و

سیگارت را با سیگار روشن کنی وصدایت را با شعر، و از من تست روانشناسی بگیری و درجه ی

حرارت من و بقیه را بسنجی و به دنبال ماجراهای تازه باشی...

دیگر نیستی...مثل من!

که آن لب های درشتت را بیندازی توی گیلاس، دندان هایت بخورد به حجم تُردِ ترسویش و بگویی :

"این زن داره برای کی کِل می کشه؟ "من بخندم و تار شوم و بگویم : " آرین! توی سرم سنج می

زنند "و تو خیره بمانی به گوشه ی دیوار و به عکس های سیاه و سفید . و هی توی دل ام رخت

بشورند و تو همانجور خیره بمانی و دستت را بگذاری روی سرت و تکان بخوری...

شاید یک روز برگردی. شاید هم نه!

اگر برگشتی یا اگر روزی زیر آن سازه ی معروف فولادی که با آرش قرار گذاشتیم دیدم ات،

تمام دهنت را... تمام وجوت را به دوستانه ترین... به رفیق ترین صداهای ته گلویم که

تلنبار شده اند دعوت می کنم...

اما باید یک قولی بدهی رفیق! که در پی مکاشفه نباشی .. لبخند هیچ زنی شبیه ژوکوند

نیست ... حتا ژوکوند هم نمی خندد...

خاک بر سر این خاک که در مشت بزرگ ات جا نمی شود!. افسوس خواهد خورد که می بیند دیگر

جایی در سینه ات برایش نیست... و خستگی هایش دیگر در ژرفنای چشمهای تا آن دورت... در

نمی آید..

و دل ام...

که برایت تنگ نمیشود...و چشم هایم ...که برایت خیس!

لعنت به سفر! چرا هنوز هم دل ام برایت تنگ نمی شود...

عوض اش از میان واژگان ام چه خوب سر بر می آوری ، حتا اگر ازشان سر در نیاوری ! که می

دانم تو می فهمی... خوب هم می فهمی.. از زن... از زیر و از زِبَر... و از زِبری.. این زِبری

که به زنانه گی وصل می شود....و به تو... و حتا تازگی ها... به من

از وقتی که بروی تا وقتی که بر نگردی نه دوری ات را با انگشتهای کشیده ام می شمارم...

نه خلق و خوی نه چندان زنانه ام را کنار می گذارم... اما یادم نمی رود که به میثاق چی

گفتی!


من هنوز همان ام !!

با اندکی تغییر و تخلص!

تخلصی که خالص نمی آید آرین...از خلاصه می آید.

خلاصه کردن و خلاص شدن یا خلاصه شدن و خلاص کردن !

من اینها را با تو حرف زده ام فقط... با تو... که آنهمه نزدیکی و اینهمه دورِ اینهمه

سالهای رفاقتِ دیر...

یادت هست کافه ژنتیل؟! مامورها و دستبند و داوود و تو و آرش؟! ...
و علی خردمند!!

فکر می کنی یادم می رود؟! که چقدر نجیب بودی و هستی و هی همه اش نا نجیبی دیدی؟!

که تمام نشدی ... تمام نکردی و تمام نشدیم و به من با آن طعم تلخِ کامِ سوخته ام گفتی : "

چی شده مگه ! ما رفیقیم ! نقطه بگذار و برو سر خط "

فکر می کنی یادم می رود؟

مّهرِ هفتم را... برج بهار را ....

خاطرات سگ های هارِ از کرج تا تهران را...

صدای گرم ات را وقتی به زبان فرانسه روی انسرینگ خانه ی پیچ شمیران حرف می زدی و جواب

نمی دادی حتا اگر بودی!

مثل حتا همین مثل حالا! که می شنوی و تلفن را جواب نمی دهی و همان داستان گرگ و سگ گله و

باقی ماجراها!!

از وقتی که بروی تا وقتی که نیایی مثل احمد صدای هواپیما ها ی ایر باس می پیچد توی گوش ام.
حق داری اگر بر نگردی ... نه! دروغ گفتم.! حق نداری برگردی لعنتی!... بر نگرد... اینجا

شاهپر که سهل است... تا کُرک های آدمی را می تراشند سرسری ، سرهای بی سر!

خودخواهی هم به دادم نمی رسد که این اشک لعنتی ام دربیاید. یک روزی می رسد که تنها

شماره هایی که از هم داشته باشیم دو صفر باشد....

و صدای تو به جای آن سوی خط ، از جعبه ی جادویی بزند بیرون و موهای تن ام را سیخ کند که

یادم بیفتد که همیشه می گفتم :

" پیش صدای تو غلط کرد صدای اروتیک کیکاووس یاکیده! "

عزیزم!

باشی و نباشی اینجا ، بی که " نری " باشد میان لنگر ران هام، تمام دختران این شهر را می

زایم برات ! و آبستن می کنم از صدای ات باکره های دشت های این خاک دور را برات، با

لبهای سرخ و چاک نه چندان عمیق چانه ات را که از میانشان هنوز!

بس که عزیزی و فوق العاده انسانی...

لعنت به راه و جاده و پرواز و مامور چک این.

چیزی نمانده به کبوتر بازی ! که با صدایت بپرانی هوش از سر مامور های سینه درشت، که

موهای فرفری شان را با وسواسِ عجیبی جمع کرده اند زیر کلاه سیاه و سفیدشان!

تمام داستان همین بود رفیق!

من کبودِ تو را می خواستم، تو کبوتر شدی ...

حالا من کبودِ کبوترانِ تو را...

پرواز می شوم و کُرچ نمی مانم... قول می دهم که کُرچ نمانم...

فقط هوای صدا کنم ات شاید گاهی!

بعضی وقتها صدایی بزن عکس کوهستان را در من

کوه به کوه می رسد... حتا اگر نرسند آدمها به آدم!... یا به هم!



پنجاه و هفتم /بهار/ بلندی های آذربایجان



پی نوشت : آرین، عزیزترین موجود این روزها و آن روزهای من است...و تمام این کلمه های شور بخت زمانی شکل گرفتند که تصمیم کوچ اش را از پشت سیم های تلفن بهم گفت.یعنی یک ماه پیش و امروز یک هفته است که خیالمان را راحت کرده از راحتی اش
در "او" اتوبانی عریض رو به آینده می گذشت..

آینده ای که دور برگردان ندارد...
فراموشی بیدار نمی شود تا در کوچه هایمان پرسه بزند ...تا سپیده چیزی نمانده است... آرین... شب را به شب وا گذاشت و به آینده رفت.... گفتم که چقدر دلتنگ نمی شوم
باورش نشد...!
دلتنگ نمی شوم خب حال من خراب تر از همان حال خراب همیشه است ... آرین که نباشد انگار پاره ای از آدم پرتاب شده
کجا؟ کجایش مهم نیست... ... انگار حفره ای هست وسط آدم.... که باد می پیچد میانش و جز هو هوی تلخ اش چیزی نمی ماند جز صدای آرین و چشم های نافذش...

لعنت به کوچ هم که حتا اشک آدم را در نمی آورد!

شصت و ششم/بهار/نود
تهران کبود
"زهر"


از اینجا،
به نگاه پرستو ها نگاه نمی کنم
که به درک که پرهاشان شکسته است
بگذار "دوست ات می دارم های دستمالی شده" را
به منقارشان بگیرند
و در آنجا
درون فصل ها گم شوند....



پنجاه و هفتم/بهار/نود

اورامان
"تردید"

بوتیمار و دریای شور
قایق های سراسیمه در مد
و لباس های من که
از قماش برنج!
از من جزر نمی توانی بگیری ماه نحیف شبهای تابستان!

بوسه های هرزه ی حلقه ی مفقود!
از کدام سمت معما شکل می گیری؟ که نمی بینم که
پیراهن ام از کدام سوست؟!

پارو زنان تو ام
با آمدن های پی درپی
در کناره ی ساحل شورت
ای طعم گریه ی بی هوا در دمِ گسِ شالی!

بگریز!
ستاره ها از شب رمیده اند.

پی نوشت:
از پی کلمات پرتاب شده در حجم جمجه ام زاییده شد این نوشته.
و از دردی که تیر می کشد حفره ی میان سینه ام را.
شاید هم این واژه های سر راهی را چسبانده ام به پیشانی ام که از خانه ی کوران اگر کسی آمد راه را گم نکند!
بی هیچ کنایه ای ...

پنجاه و دوم/ بهار/

در آستانه ی دریا
" یادداشتهای پراکنده"

اتود چهل وهفتم.

آخر هفته را تعطیل کرده ام
همین روزها اول هفته ها و وسط هفته ها را هم بی خیال می شوم. زنگ می زنم به تلفن بانک که ببینم چقدر مانده ته حسابم و موجودی هنوز اندازه ی چندرقازی هست .
و با آن چندرقاز می روم یک جفت بوت می خرم که تن ات را قدم بزنم و یک شیشه ودکا که بشود با بی هم آغوشیِ کسی حتا فقط یک پلک را با او بود بی که به قول ابی حتا لحظه ای از کسی کم بشود . بعدا به بامداد خمار شب ودکا فکر خواهم کرد. حالا نه!
از لای کاغذ های قدیمی ده سال پیش وترجمه شعر های براتیگان عکسی سُر می خورد زخمی از تیزی روان نویس قرمز..
هنوز عادت نکرده ام به فراموشی.عکس را چهل تکه می کنم و خودم را دار می زنم به سرکش آآآی با کلاه...
سنگینی ام را تحمل نمی کند و پرت می شوم وسط خرده کاغذ های رنگی ای که گوشه هایشان، از پارگی به جای قرمز سفید شده اند. آی بی کلاه با قد بلندش بالای سرم می ایستد و صداهای عجیب وغریب در می آورد هی.
فکر می کند کلاه اش را برداشته ام! زبان ام نمی فهمد...داد می کشم : " تمام ات را نمی توانی به تمام اش آویزان کنی " تو،خودت چیزی داری برای آویزان کردن!
به قول آرین : " به این ها نیست " اما آخر هفته ها برای همین کارهااست ! یکساعت وقت گذاشتن برای ساختن پازل از عکسی که در عرض کمتر از نیم دقیقه چهل تکه شده .
برای چشم دوختن به دیوار،درست وسط << کامو >> خواندن و در هپروت غوطه ور شدن و ناگهان سقوط....
چه از کامو، چه از تخت ... چه از ارتفاع حظ .
آخر هفته ها مال پرسه کنار اتوبان است، بی خیال برخورد از هر نوع اش .حتا برخورد با این بدن های فولادی....
می روم کافه . تنهایی روی صندلی لهستانی می نشینم و آن جوانک که همیشه آخر هفته ها می آید و درست روبروی من می نشید را ورانداز می کنم. تا سرش را بلند می کند نگاهم را پرت می کنم از در کافه بیرون – که باز است – لابلای برگ درخت ها گم اش می کنم ...
دوربین ام را می برم پیک نیک. خودکارم را نیاورده ام که استراحت کند. شب قرار است شیره ی جان اش را بکشم روی کاغذ .
با ساییدگی شلوار جین ام آنقدر بازی می کنم تا سوراخ بشود به اندازه ی دو انگشت.بعد ته لیوان باواریای سرد را می چسبانم به تکه ای از تن ام که از پارگی اش پیداست.
با موبایل ام کانکت می شوم و دقیقاٌ همان کاری را می کنم که به شیوا می گفتم نکن. اسپای کردن بعضی ها . بعد از خودم لج ام می گیرد و یکهو دیسکانت می کنم ، از محیط پیرامون ام... از صدا ها از میم ها و الف ها . برمی گردم خانه ... توی اتاق می چپم .کز می کنم گوشه ی تخت مثل شوهر مرده ها و به ذل می زنم به خیال عکس اش. ( هیچ وقت عکس اش را جایی نگه نمی دارم چون )
و به خرچنگ هایی فکر می کنم گازم می گیرند و از سر و کول ام بالا می روند.
هر چقدر زور می زنم بی فایده است. مست هم که بکنم گریه ام نمی گیرد.
هرچقدر باران ببارد آن بیرون و من سرم را بکنم زیر ملافه ی سفید و هی زور بزنم گریه ام نمی گیرد....
هرچقدر اپرای مرگ موتسارت گوش کنم افاده ای نمی کند!
رفتن مرد خوش صدا که ده سال است می شناسم اش و صدایش را می شنوم و انسرینگ خانه ی آن روزهایش را فراموش نمی کنم که به زبان فرانسه بود هم اشکم را در نمی آورد.
حتا خمیازه ام هم نمی آید که چشم هام خیس کنند خودشان را از هول و هجوم خمیازه!

آخر هفته ها مال همین کارهاست خب! یواش یواش اول و وسط هفته ها هم می شود مال همین کارها..
مال کتاب دعا را توی حمام بردن و شمع سیاه را کنارِ خیسیِ وان گذاشتن و توی آب ولرم وول خوردن.
مال چشمها را بستن و کتاب دعا را باز کردن با دست خیس...
توی کتاب دعای من نوشته : " انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود "
ببنیم توی کتاب دعای تو چی نوشته؟!

سرم را پایین می برم و توی آبِ حالا خنکِ وان، تجسدِ وظیفه ام را غرق می کنم.
از زیر آب چقدر دنیای بیرون سر گیجه دارد!


امروز صبحِ بی لاله ی خنک بهار است با صدای ماده گربه ی توی حیاط، که غرولند می کند از فشار دندان های گربه نره ی چاقالو که سرصبح خواب مونوکروم اش را پرانده و توی باغچه،وسط پاپیتال های ابلق خفت اش کرده.

به ساعت نگاه می کنم. حدود شش. دهان ام بی مزه است . سیگار را کورمال کورمال پیدا می کنم و آتش اش می زنم. بوی اقاقی می آید توی یک لحظه.
دهان ام تلخ می شود با همان پُکِ اول.
حالا اگر می خواهی بیش از یک پلک با من باش!
چشم ام می سوزد و بالاخره خیس می شود! حتا اگر از دودی باشد که به چشم خودم می رود!!
دیدی عزیزم؟! آخر هفته ها مالِ همین دیوانه بازی هاست...


چهل و هفتم/بهار/
بامداد بی خواب
این روزها...
باران اردیبهشت ماه لطف بارش های پاییزی را ندارد اما خب باز جای شکرش باقیست که هنوز می شود سر را بالا گرفت و صورت را به نوازش باد و باران سپرد.
جنازه ی یاس ها را بی که به التماس چشم هایشان نگاه کنم روی دوش خاک انداز می گذارم.
زخمی از گرده ام فوران می زند . وجدان با واپسین طغیان اش پارچه ی سرخ اش را تکان می دهد... باز نگاه اش نمی کنم.

هنوز زود است اما فرامرز خان شبگرد محله ی خانه ی پدری را بخاطر می آورم که همین وقتها با تکه پارچه ای سفید پیشانی اش را پاک می کرد.
من هم عرق می کنم فرامرز خان! با اینکه اینجا هنوز هوا سرد است وهنوز یقه ی کت ها بالاست. من هم عرق می کنم ... خیلی عرق می کنم. اما پیشانی ام را پاک نمی کنم. اینجا که من هستم روی پیشانی ام را با یک جوهری نوشته اند که عرق که سهل است با جوهر نمک هم پاک نمی شود.
اینجا گاه گداری فراموشی بیدار می شود و مثل یک روزسپی پیاده در خیابانهای شهر پرسه می زند... پرسه می زند.... پرسه می زند...
بعد ، تنها چیزی که نصیب اش می شود گِلیست از باران شبهای بهاری که سواره ها نصیب اش می کنند...
او هم عرق می کند...
بعد ، خسته و کثیف بر می گردد. گریه نمی کند . فقط عرق می کند .لباسهایش را در می آورم . می برمش توی حمام . آنقدر زیر آب نگهش می دارم تا تمیز شود. شکایتی نمی کند . باز عرق می کنم.... خودم می دانم که این هجوم بخار حمام نیست. عرق است.
عرق سرد....زن فضول آپارتمان کناری با آن لهجه ی ناجور کارادنیزی اش می گوید:
توهم گاهی خل می شوی ها! چقدر آب می خوری؟! چقدر توی حمام خودت را می شوری؟ ؟!
فکر کنم هر از گاهی توهم دروازه هایش را به روی او هم باز می کند. جواب اش را نمی دهم اما در اعماق وجودم می دانم گاو بازی هست با پارچه ای سرخ که صاعقه نام دارد.
و من هروله کنان میان جمعیت گم می شوم که اموات و آشنایان را که مثل جوی آّبی از نقاب و صورتک ازکنار چهره ام عبور می کنند را نبینم که می خواهند اسم ام را سوار بر تخت روان زبان شان به کشتارگاه ببرند.
کمر بهار همین روزها می شکند... چیزی به چهلم اش نمانده . می خواهم امسال روی مزارش لاله ی سرخ و سیاه ببرم و بگذارم از همان ها که امسال هم با آخرین س های بهار چشم انتظارشان بودم و کسی برایم نیاورد...
حالا می خواهم در کوران این لحظه های کند و خواب آلود که نیش هایشان را توی خیال ام فرو می کنند ، مثل کلماتی که خطشان را گم کرده اند بروم توی بالکن و سیگاری بگیرانم .
به صدای آرین فکر کنم که چقدر به پریدن نزدیک است.
به دروغ های احمد رضا وقتی که فراموش می کند صدای گوشی اش را کم کند .به سادگی عایشه وقتی که از آن جوانک همکارش حرف می زد.
و به چشمهای ببر و به یائسگی تابستان دوست داشتنی ام که شاید بیشتر از هفته ای یکبار می آید!
بهار تمام می شود و بهار خواب از سنگینی مه فراموش ات می کند و صدای اسبها را باد با خودش تا آن دور هابرده است.....
بی لاله و بی نرگس و بی یاس های سر راهی با آن نگاه های مظلوم شان...


سی و هشتم/بهار
" بن بست - یادداتهایی برای هیچ کس - "

چرا چشم هایت را تعارف ام می کنی
وقتی می دانی
میهمانی ما
تمام شده است؟
*
دست هایت را داس کن
که عشق پیچک خسته ایست
که برتن های مجسمه های سرد
خمیازه می کشد.
برای ببر با ماه و جزر و مد تابستان


چقدر نادانیم اگر لحظه ای از ته ذهنمان بگذرانیم که تختخواب در خدمت مدرنیته و روشنفکریست"




تجربه ی تن بهار که بیشتر به تابستان می مانست - برای اولین بار در تختخواب - که دیواری سرد یک طرف اش را بسته بود غریب بود. فکر می کردم تابستانی دوباره در راه است.



اما ....!



***


میان در ایستاده بود باهاله ای از لبخند بر لب های نه چندان درشت اش... صورت اش تار بود.. نشستیم.



حرف زدیم... و خیره ماندیم به جعبه ی جادویی که نور شمع تصویرش را مختل می کرد.



می خواستم آماج هجوم ام کنم اش اما پای چپ ام قفل بود.


زمان کش آمد یا کوتاه شد نفهمیدیم.



در اثنای موسیقی، به صدای نفس های ببری گوش می کنم که دست های ام از میان پنجه های برگ اش لیز می خورد و ناخن هایش بی اختیار ساق های ام را می خراشد.



شمع ها می سوزند . موسیقی کش می آید. صدای تک سرفه های کسی از آن طرف پنجره ...



و ... سماع، با وجدی که هر لحظه میان کذب و صدق در نوسان است!



صدای ام گرمای ببر را تا سقف بالا می بردو و ببر یخ های مرا خرد می کند...



***


دیگر بوی موم وتن ببر را تمیز نمی دهم....شاید هم حواس ام را پرت کرده ای که گیر کنم میان درخت و شاخ های گوزن که در تن ام فرو رفته است.



****



هر پلک که می زدم شیفته گی بیشتر رنگ می باخت و تقلای تابستان پر رنگ تر می شد....


در دوردست های ذهن ام زمزمه ای بود : " آهو که عور روی تن من افتاده ... آهو که عور... او که آآآ... آآ که او.... او....



من آهو نبودم. شاید مادیانی وحشی به زمان مستی، که مردمان ناله های اش را با شیهه اشتباه می گیرند.



زبان ام از پس نبض و نظم بر می آمد اما دل ام نمی آمد... جوان بود ببر ! مغرور بود!



دوست داشتم دستش را محکم روی دهان ام بگذارد تا دنباله ی منظومه را او بخواند....


چشمهای رنگی اش نه به ساعت بود نه به دیوار... به چشمهای من بود که ساعت و دیوار و دهان اش را می بلعید....


***


با بی خوابی و خواب آلودگی ،با طعم سیگار بهم آغشته شدیم در غلظت تاریکی اتاق...


زیر پوست تن اش تمامی آبهای جهان نه! اما رودی به عمق رود سن جریان داشت،



تابستان روی خود را نشان داد و من ببر و گوزن و آهو و مادیان مست و...هر چه که بود را از یاد بردم .


***



مثل عرق که می کرد دانه ی خیس می شدم .می چکیدم از اندام تیره اش که جز تمنا و پیچش همه چیز را برده بود از یاد.


پاهایمان بسته شده بود و هر لحظه به پریدن نزدیکتر بودیم.... جزر ومد تابستان و پاییز را بالا و پایین می کرد.


***



ماه از سقف اتاق آویزان شد .. آب طغیان کرد و پاهایم را خیس...



به گمان ام غرق شده ایم.


بوی اقیانوس می آید تابستان! ...



دست ات را به من بده!



صبح بخیر!



چون باد به دکمه های پیراهن ات دست می کشم ... در کرانه ی پهلوهایت با انگشتان ام زندگی را بیدار می کنم.

" نودمین نوروز "

نوروز امسال با همه ی سالها فرق داشت

بهار من در شهر دوپاره ی غریب شروع شد...

در نیمه شبی سرد و دور از چراغ های زرد اتوبان چمران

بی پیام تبریکی.... در سکوت

بی دعای " یا مقلب القلوب و البصار "

بی لبخند... بی اشک حتا!

مردمان اینجا ساده اند.. اتفاقات بزرگ در زندگیشان رخ نمی دهد.....صبح ها توی مترو فقط صدای موزیک توی گوششان را می شنوند .با انهمه صبحانه های هوس انگیز، نگاههاشان رنگ ندارد... لبخند هاشان طعم...

گویی چشمهایشان به دور دستهای رویاهاشان دوخته شده...

مردها کمی با توجه ترند و زنانشان بسیار نادان و از نادانی بسیار بیشتر حسود!

اینها نمی دانند نوروز یعنی چی!

شب آخر زمستان سبزی پلو با ماهی نمی خورند. آجیل هایشان مزه ی کاه می دهد!

و از تلاش ساعت ها و روزهای پیش از بهار چیزی نمی فهمند...

سمنو نخورده اند ! ماه مارس خیابان های اینجا بوی ماهی قرمز مرده نمی دهد... و دست فروش ها عصر ها در پیاده رو های تنگ بساط نمی کنند ... کولی ها لباس حاجی فیروز به تن ندارند... کسی آکاردئون به دست ترانه ی " سر اومد زمستون " را نمی خواند....

مردم اینجا دور اند...خیلی دور... به دوری مردم ما شاید....

نوروز امسال من به جای تجربه ی ازدحام و تلاطم تهران ، دور از همه ی آنها که روزی دوستشان می داشتم در خیابانهای سنگفرش و سرد اینجا راه رفتم... راه رفتم.... راه رفتم.... گاهی پرده ای از اشک چراغ ها را در چشمانم دو تا کرد... اینجا که هستم درون ام درست مثل یک تنگ بلورِ خالیست... و دل ام برای هیچ کسی و هیچ صدایی تنگ نمی شود.... حالا می فهمم احساس آن مرد زاده ی بهار را– که بیشتر به تابستان می ماند _ که تنها دل اش برای پدر متوفی یش تنگ می شد...

و اینکه مهربان بودن دخلی به دلتنگی ندارد...

بهار دیر کرد... و من زمستان را نه مثل هر سال ، اما ورق زدم.... و در انتظار لمس ساق های ترد نرگس ها ماندم و کسی برایم نرگس نیاورد....

مثل زمستان بهار هم زود می گذرد...

چه فرقی می کند کجا باشم؟ اینجا شهر من نیست...تهران هم شهر من نیود...

شهر من هیچ کجا نیست...

زمستان اینجا خیال رفتن ندارد. آسمان و دریا این را خوب می فهمانند... سوار کشتی که می شوم چنان موهای احرام بسته ام را تازیانه می کند باد تا با خودم بگویم: :" هی! این اشک نیست!! از هجوم سرما چشمهام تار می شوند " و برای اینکه حواس ام را بدهم به جایی دیگر دست کنم توی کیف ام و تکه های نان را برای مرغ های دریایی که دست از سر کشتی بر نمی دارند پرتاب کنم و به همهمه ی شور انگیزشان گوش....

با اینهمه اینجا تنها آدم از یک چیزی دردش می آید...

و آن اینکه ....

نه! آدمی مثل من از آن هم دردش نمی آید!!...

چون بالاخره فهمیده ام که : " آدمی همیشه.... تنهاست.... " چه اینجا ... چه تهران.....

راستی عزیز راه دورم!

اگر بهار را دیدی ...سلام مرا هم برسان... و بگو با اینکه نوروز اش را دوست ندارم دل ام برای جوانه های بیدمشک اش... وبرای لاله های طناز اش تنگ است....


یکم/ بهار/ 1390


مثل قلب نرگس ها شده ام
یعنی زرد
بی که انتظار عطر ساق های ترد اش را
به سر آرد گم شده ای....
کاش در تنهایی پر هیاهوی این کلمات گم می شدم ...
در میان میم ها و مان های اسم غریبه ام

هفتاد و پنجم/ زمستان/ هشتاد و نه
آنقدر در رویا دهان ات را بوسیدم

که مردمان دهانمان را با هم اشتباه گرفتند

دهان یکی مان ،طعم فراق می داد

از آن روز دیگر نمی فهمم این تلخی

از کام من است یا از دهان توست....
"No one but Us"

maybe I, Maybe you
are just soliers of love,
Born to carry the flame
And bringing the light to the dark

you look up to the sky
with all those question in your mind,
all you need to hear ...is
the voice of your heart
In a world full of pain
someone's calling your name,
why don't we make if is it true?...

Maybe I..... Maybe You....
26.Oct.2010
"تمایز"


در من شوری هست
که آبهای جان ات را
بشوراند
بی که خشک شوی از هر آنچه نوشیده ای

به من نگاه کن
همان ام
آسمانی
که آرزوی اش را داشتی


لبخند ام را باور نکن
دیر کرده ای
بارانی نمانده است....

بیستم/پائیز/هشتادونه
زوال

تمام هراس ام این بود که خواب بمانم
حالا می بینم

شهری بزرگ ام
با هزار دروازه ی پنهان
که آدمیان
تنها چشم هایم را
می بینند.
تو
با برف می آیی
با بهار می وزی

تا آمدن تابستان
کمی با آسمان
مدارا کن


شصت و نهم/بهار/هشتادو نه
ازمیر
"تولد"

شب در پوست خود نمی گنجید
و دشنه ی ماه،زهدانِ زمین را شکافته بود

از کورسویِ نفرینِ آن ستاره ی دور بود که آسمان
دعوتِ رعد را رد نکرد
تا ابر، زهرِ خود را
بر خاک بریزد و
نفسِ بوی ناکِ باد، خوابِ بشارتِ باران را
از یاد دشت ببرد.

تو
آن علف تلخ بودی
که با شفاعت خورشید زاده شد
و
از کارزار سپیده دم گریخت.
هدایای سرخ زمینی
کفاف کذبِ آبیِ آسمان را نمی دهند
بگو چند قلب دیگر باید؟
جز تمامی آنها
که اینهمه سال ساختم و
به
زنده گی سپردم؟


دهم/بهار/هشتادونه
تهران بی رمق
بهاریه برای همان هیچکس

حال من حال غریب همیشه است. رسم معهود و مکرر بهار ها و شکوفه ها تکان اش نمی دهد.
زمستان مثل من گنگ بود. نه حرف می زد. نه می دید و نه می شنید.
مثل زبان بسته های علف خوار که باد و باده را تمیز نمی دهند .
مثل بنفشه های کبود که از شرم سرشان را پائین می اندازند چرا نگاه ات را دوخته ای به زمین؟
عزیزم
این که بوی لش ماهی تا مغز مرا پر کرده و ماده گربه های هرزه دُم شان را جلوی دماغ گربه های نر می گیرند که تقصیر تو نیست
اقتضای فصل و طبیعت است
اینکه باز به جای آنکه همه به هم لبخند تعارف کنند نیش شان را تا بنا گوش باز می کنند و چشم های سالی یکبار از حدقه در آمده ی زن های بازاری توی بوفه ی خانه ی جاری و خواهر شوهرشان کریستال ها و چیزهای جدید را می چرخد هم تقصیر تو نیست

اینکه بهار را نفهمیدی و نفهمیدم و هیچ کسی ندانست که امسال بهار از کی آمد هم تقصیر تو نیست
اصلا تقصیر مادر زمین است که حواس اش به ماها نیست و از زلزله هائیتی چنان تن و بدن اش لرزید که محور مورب اش کمی راست شد ....
روزها بیست و چهار صدم ثانیه بلندتر شدند
و خلاصه اینکه خود بهارهم نفهمید چطور شد که وسط زمستان یکهو پیداش شد.
غصه نخور عزیزم
به درک که داستان نیمه تمام ام قاطی آشغال های خانه تکانی شد و رفت و تمام شد
اصلا به جهنم که کسی حرف ات را نمی فهمد
چه اهمیت دارد که چه حالی می شوی وقتی شب چیزی را با کمال میل میان بن بست ران هایت به سیاهچاله دعوت می کنی
و درست بعد از بیداری اصلا به خاطر نمی آوری که چه شد که اینطوری شد
به چهنم که چشم های مادر سو ندارد
و تن گربه ی پلنگی پشمالو ی قشنگ ات را آدم نما ها شب چهارشنبه سوری مثل ابکش سوراخ سوراخ کرده اند

ببین عزیزم
یکی ان طرف خط است . صدایم را از روی منشی تلفنی برداشته ام که دل ات و جاهای دیگرت هم بسوزد
کار دارم
فعلا خداحافظ

پنجم /بهار دروغگو

تهران مبهوت
Escape III

Im nobody
who are you?

Are you Nobody, too?



شصت و هشتم زمستان هشتادو هشت
تهران خیس
یادداشت هایی برای هیچکس

در زندگی روزهای زیادی هست.....!!
روزهایی که سخت می شوم....
در زندگی روزهایی هست که لخت می شوم. روزهایی که کش می آیم.... ... در زندگی روزهایی هست که لم می دهم.
روی کاناپه یا روی خیال تو. روی آفتاب تنبل زمستان...
سر می خورم... مثل نت های هارمونیک آن آواز شبانه که به وقت تلاطم اوج وحضیض تا سقف اتاق بالا می رفت....
در زندگی روزهایی هست که به جان پیاده روهای خیابان می افتم . سنگفرش شان را می شمارم.... چشم هایم سیاهی می رود....
در زندگی روزهایی هست که به جان خود می افتم...

حتا در زندگی آفتاب هم پس از اینهمه سال که سوخته و تمام نشده روزهایی هست
که
دل اش لک می زند برای دیدن چهره ی زمین
و می ماند پشت دل پر ابرهایی که مدتها سکوت کرده اند ....


در زندگی روزهایی هست که بفهمی که فقط می توان یکبار برای همیشه اشتباه کرد....
اما همان روز هاست که خواهی فهمید یک اشتباه می تواند چنان بزرگ باشد که
همه چیز را
نابود کند....
آری
در زندگی روزهایی هست که
بفهمی
همه ی آدمها
فراموشکار نیستند...همه ی آدمها داستان نمی نویسند و همه ی آدمها صدایشان مثل آندره بوچلی نیست
در زندگی روزهایی هست که فکر کنی... به اینکه
چطور می توانسته ای و نخواسته ای.....
و چطور خواسته ای و نتواتسته ای....
در زندگی روزهایی هست که بتوانی بعد از سه ماه بنویسی ... حتا اگر بی سر و ته به نظر بیاید...
در زندگی روزهای زیادی هست برای فکرهای زیادی که از ذهن ات بگذرد.....
اگر ذهنی برایت باقی مانده
کمی به آن روزها و این چیزها که گفتم
فکر کن....
"زایش"

برای تمام نفس های تو در امتداد شب
واژه ها را نغمه می کردم
تا از شیب گردن ات که می گذرم
ترنم طپش های قلب ام را شنیده باشی

می شکنم من را
در شکنج نم ناک موهای ات
که بوی شور اقیانوس می دهند و تاب نمی آرم

گم می شوم میان حصار بلند دستان ات
ماهی می شوم و لیز می خورم
می ترسم از تور سپید و از شعاع نور خورشید
که اغواگرانه آبی کذاب آب را زر اندود می کند

بیدار می شوم از صدای بلند نگاه ات
و دریغ شاه ماهی سیاه من!
که گویی کور بوده ام
که روز را
در تاریکی عمیق موهای تو جستم
و شب را
در روشنائی زر اندود آب
شب و روز در چشم های من بود
ندیده بودم ام شاه ماهی سیاه ام.
حالا ببینم ام !
که چه ساده و چه بی غش در محاق فاصله ها
به دنیا می آیم و از هوشِ دنیا می روم
دورم از تو و از تمامی جهان
شاه ماهی سردم!
بدرود
چشم هایم را در آینه دیدم

سی وچهارم / پاییز/هشتاد وهشت
"غسل"

وقتی آسمان
برای همه یکسان می بارد
چه تفاوتی میان من و توست؟
نمی دانی! که اگر بارانی باشد
هر دوی ما را
همه ی ما را خواهد شست.

نترس!
این ماه صبور که
اندام نحیف اش را همه کس نمی بینند
چشم اش به شانه های سترگِ ابر می خشکد
و از پس اش سَرَک نمی کشد
بی دغدغه دستهای جوهری ات را
بر چادر شب بکش
تا چرک اش
در دلِ سیاهی _ که علوّ درجات رنگها از آنَش است_
گم تر شود.

قلب ات آرام!
حالا همه می دانند
که ماه تو
همیشه پشت ابر پنهان می ماند!.....


شصت و چهارم/تابستان/88
تهران
"میلاد"


نه دریغ نه!
که من از تمام بادهای گرم تابستان که بوی تلخ تو را می آرند گرم ترم
و دریغ نه!
که سالی گذشت و تو نبودی ،
و سالی که یک سالش را با من بودی و
من آن یک سال را
فالگوش قدم های تو بودم
و دریغ!
کسی آن طرف تر
خیره به ستاره ها ی زنده به گورِ آسمان ،فالگوش یک سال های من بود.

دریغ
تو رنگ می بازی سال به سال
و رنگ می گیری سالی سه بار
در پاییز و در بهار
و تابستان
که بیش از یکبار در سال می آمد
امسال
هنوز جز یادآوریِ ترانه هایِ مغربی در کُنجِ تختی تنگ
نوبری نشان نداده است.

دیر کرده ام برای سرودن نغمه ای
که بوی موهای خیس تو را می داد
در عوض
مُشکِ گسِ لب های پارسال ام
شرابِ بی نام و نشانِ کهنه ی چل ساله شد
و تپه ماهور های دشت ام
از فرطِ طپش
سرخ می شوند و شرحه می شوند
با اینهمه
هنوز زیر خاک تفته شان
گاه می گویند:
تابستانی که در بهار بیاید و تا پاییز زنده بماند
بی اختیار
به اعجازِ الوانِ نادرِ پاییز رنگ خواهد باخت.
دست مریزاد مرد تابستان!
که به شیوه ی خرچنگ ها زاده شدی
در روزی
که عریض ترین شکل رابطه را
در طولانی ترین شب سال – در یکصد و بیستمین شب سال-
به سنجاقک بنفش
– که معادله ی ارتباطات طویل را در رابطه های عریض حل می کرد-
نشان دادی!
دست مریزاد!

بیست و هفتم /تابستان /هشتادوهشت
سِیر

وقتی خلخال زنبورهای وحشی
خبر از آمدن تابستان می دهد
چیزی جز انعکاس نور های منکسر
در چشمهای زلال ات
برای این سنجاقک بنفش مکرر نمی شود

چشم که ببندی
صدای قلبی را می شنوی
که زیبا ترین سرگذشت جهان را _ حرف به حرف_
برایت آواز می خواند

اینجا خورشیدی در من غروب می کند
و آنجا شب می رمد
تا شفق
تار پلک های تو را
در دورترین جای جهان
بنوازد
وقتی رخسارِ گندم زار به زردی نشست
سرخی فلق را هر روز به تو خواهم داد
تا تمام دنیا باور کنند
گونه های تو گلِ شرم کرده اند
نه خارِ خشم

اول/تابستان/هشتادوهشت
تهران ابری
"حیرت"

مجذوب حجم مذاب خورشیدی شده ام
که تصورش حتا
در بند تعریفِ کلماتِ ابترِ عالم وارونه نمی آید
چاک می خورم
به کجا می کشانی ام؟

دیواره هایم از هم شکافته می شوند
و ما
ضیافت نشین جشنی می شویم
تا زبان بی زبان من
سخن از پیچش همه و هیچ تو گوید

تا پاک شوم از عقل،
ای کیمیای مدهوشی
بجنبان ام...
"اتود شماره 777"

پیشانی ات
سریر بلندیست
که جز دستهای خورشید به آن نمی رسد
و چشمهایت
مروارید های سیاه
که درس تیره گی را
از یاد شب می برد.


توت فرنگی های وحشی
چنان شرمگین گونه های تو اند
که تبِ تابستان را فراموش می کنند.
و لبهای ات
چون ملکه ی زنبورها
وسوسه ی تاجی از عسل دارند
که با چشیدن اش
نیشی تا عمقِ نا پیدایِ روحِ آدمی رسوخ می کند


آرزویِ سعی بر شیب گردن ات
و صفا
بر مرمرِ تیره یِ دو شانه ات عیب نیست
تا تشنه گی در چشمه ای
که از شیار سینه هایت جوشیده است
فرو بنشیند.

تو در تماشای دسته ی اسبهای وحشی
مست می شوی
و من
در بازی دم کرده ی گرگ و میش،
با نخستین نفسِ شراب آلودِ سپیده دم
به زنده گی باز می گردم.


11/1/1
ساعت هفت ام
"فراق"

حالا که امتداد حسرت شبانه ام
به انحنای گنبد مینای ات
-درخیال حتا-
نمی رسد
و آینه ها هم وارونه گی جهان را دروغ می گویند،
از این همه شیفته گی چه می ماند
جز تقلائی
که میان تک سرفه های آسمان
آرزوی چشمه شدن را
به تالاب می برد.
*
نظاره ات
در من نزاعی در می افکَنَد
که شیفته گی مغلوب اشتیاق می شود
و
اشتیاق
اسماعیل شایسته گی

بچرخان ام بر دورِ دوّارِ تسلسل ات
که تکرار مکررم همه عمر
تا زمانی
که تو بخوانی مرا و
و من
اجابت کنم خدائی ات را.

5/1/1
ساعت دوازدهم
"کمان "

توان شکفتن ندارم در دستهای تو
که بهار نیستند و بوی خاک نمی دهند
کوچ نمی کنم تا نگویی
به کجا می کشانی ام؟
*
عطر معاد می پراکنند ام این روزهای میخواره گی
که جهان ها در بوسه های سه ناظر زاده می شوند هر نظر
یا می میرد هر نفس و باز می زیَد.

غرض این است،
که دلی از این دست
-بی گانه و بی خانه-
تو گوئی
دست نخواهد شستن عاقبت
از پاسخ به فرمایش الست !


1/1/4
ساعت پانزدهم
تقابل


می نویسم:
با صدای گرم تو
که
ترنم نسیم دوره گرد بهار است قاصدک می شوم
آوای گرم زمین ام!
برقصان ام

......طفلکی نمی دانست چرا اینطور بهم ریخته بود
سیصد و شصت و پنج روز قبل اش را که به خاطر آورد تازه فهمید چرا سرش به دوار می افتد هی و چرا قلب اش تند تر می زند و چرا سم توی دقایق اش تزریق می کنند این عقربک های بی رحم ساعت دیواری...
پنجاهمین روز بهار 72 ساعت پیش عمرش را داد به شما...وقتی میان دستهای من در لابلای خاطرات پارسال ورق می خورد
درست راس نیمه شب جان اش به لب اش رسید. از همان پوزخند ها زد که من این روزها می زنم و دوست های نزدیک آن سال های دور برایشان جالب است...حالا تلخ تر از آن ام که شوری اشک مغلوب ام کند
اگر می توانی ....برقصان ام......

Labels:

تعارض

با بی خوابی- هم اکنون – در میکده ای مشرف به سرتا سر جهان
خیره به خاطرات - که چون تیزی تارک خیزران جان شیفته ام را می دَرَد- نشسته ام و به " ما " فکر می کنم
به "ما" هائی که چطور این قدر دور بوده اند و چقدر این چنین نزدیک....
جائی که یخ پاره ها به جای ایستادن در آب خرد می شوند و شکوفه ها نمی رقصند در پایان فصل سرد....
جائی که ستارگان آسمان "ما" دقیقاً ستارگان آسمان " ما" های دیگر بوده اند... هستند...
نمی دانم کجا بودیم "ما"
"ما" زمانی مثل بلور درخشان آمد و بعد مثل برف در حال ذوب شدن رفت
بعد "ما" رویمان را بر گرداندیم و به صداها گوش سپردیم....

با بی خوابی- تا صبح- در تختی به تنگی سلول انفرادی
با پلک هائی که سر آشتی ندارند تا سپیده ی صبح تن مان را در آغوش می کشیم و لالائی برایش می خوانیم و هر تکه مان یواشکی هنوز به "ما" فکر می کند..
جوانی "ما" در پوشش کلمات و واژه ها شکل گرفت و به اشباح سرگردانی بدل شد که هنوز لا مکانی را برای انطباق آن همه فریم های پی در پی و روی هم افتاده تجربه نکرده بود
این بود دانشگاه "ما" ، که نشد شاید از آن تمام شده بیرون بیائیم
سالها طولانی یا سریع به هر شکل گذشتند و "ما" سر یک میز نشستیم . به پرهای پرپر به دستهای کوچک دخترک مو سیاه آن روزها خندیدیم و به چشمهای درشت تر از درشت مرد این روزها که دیگر نشانی از سرزنش ندارند چشم دوختیم.
نگاهمان را روی پوست تیره ی تکه ای از "ما" که بیش از "ما" می شنید سُر دادیم
دزدانه و گاهی بی تردید به چشمهای "ما" به وقت زبان گشودن نگاه کردیم..
خندیدیم.. یکی از "ما" به گمان ام آلرژی بهاره اش آمده بود و بقیه "ما" فکر می کردند اشک می ریزد!!
یازده بار یازدهِ یازده آمد و رفت و این " ما" بزرگ شد... مرد شد... تلخ شد... خنده شد... اشک شد.... عطر خوش زن شد...
حالا نه یازدهِ یازده است و نه بیست و شش دوازده
امشب چهلم بهار است... تاریخ برای پاره ای از "ما" دیگر روز به ماه و ماه به سال نیست . چه فرقی می کند؟ به هر حال این "ما" هنوز هست! و حالا طعم چای را جرعه جرعه ...جرعه جرعه ... در شرمی مستور تجربه می کند.
آسمان خبر از بازی گرگ و میش می دهد... یعنی سلام امروز!
و هر تکه از "ما" اگر فکر نمی کند خواب می بیند!!
چه قصه ی عجیبیست قصه ی برخورد! در دنیائی که همه به هم تنه می زنند و بی که نگاه کنند می گذرند...

چهلم/بهار/هشتادوهشت
تهران
تباین

بیشتر وقتها می توان از گریه یک مرد وقوع چیزی شبیه فاجعه را فهمید. دلیل اش سادگیِ بخشودنیِ این جنس قویست!
اما از گریه یک زن نمی شود چیزی را حدس زد.
وقتی زنی می خندد ...وقتی که سکوت می کند ...وقتی خیره می شود ...وقتی می خوابد با مردی که نمی خواهد . ..
وقتی که ساعتها پشت میز کار، قرنیه چشمهای خسته اش خشک می شوند به صفحه مانیتور...وقتی در دنیای مجازی به وجود شکلی دیگر از کسی پی می برد و پرده ها در چشمهای خشکسال اش فرو می افتند...
وقتی... وقتی ... و خیلی وقتهای دیگر.. نمی توان از نگاه خیره در مسیر سرابی که در انتهای جاده می بیند به چیزی پی برد.
زن را مکاشفه ای باید.
بی شک اگر آدمی به اکتشاف نه، که به مکاشفه بیندیشد
و حوا را چنان که بوده به خاطر آوَرَد!
در من دیوی هست که با هر طپش قلب ام
برای گریز، فریاد می زند
و طوفانی
که یادها را می برد و نام ها را می تاراند
و حقیقتی که می گوید:
آی زن گذر کرده از تاراج تابستان!
عشق تنها زمزمه می کند
ولی درد همیشه
نعره می کشد.

بیست و دوم/بهار/هشتادوهشت
تسلسل در عشق
در آمد

آنها که خالص اند ستاره های دنباله دار را – اگر فشار الکل اجازه دهد- از پشت شیشه ی کدر نگاه می کنند. آرزو می کنند و دروغ می گویند .
زن های سی ساله کمی ساده ترند! هنوز باور می کنند!
بله! حق با شماست! می شود یک زن سی ساله را عاشق کرد.
می شود با زنی سی ساله خوابید.
می شود در تختی تنگ برای تک تک سلول های تشنه اش قربانی داد.
اما نه مثل یاس هایِ سر راهی ِ همیشه مست، که پیچک از سرِ عادت، دست در کمرگاه لطیف شان می برد و خشونت اش تن نرم شان را آزرده می کند.
می شود از چشم های یک زن سی ساله ،از صدای دورش از آن سوی خط یا ازنفس های بلندش از این سوی تخت فهمید ، نه در رقص تن ها میان سایه های روی دیوار،و نه در خِلال نفس های بریده از هجوم هیجان و بالا رفتن از ارتفاع حظ ،
که جائی فراتر از برخورد نوع اول، دوست ات می دارم گفتن اش یعنی چه؟!

بیست و دوم/بهار/هشتادوهفت
"حد"

اصلاً مهم نیست که ماه به آدم پشت کند. خودش 14 شب بعد بر می گردد و آشتی می کند.
البته اگر ساکن این زمین باشی!.
آقای دکتر!
بدن خورشید را کسی تا به حال در شب ندیده است. اگر چه خورشید همیشه تن های برهنه را نگاه کرده و تا آخر عمر نه چندان دور و درازش هم این کار را خواهد کرد...
من تن تو را - که آفتاب تموز است - در تاریکی سرد آن شب زمستانی لمس کردم.. قیل و قال هنوزِ اطلسی های رنگ به رنگ مهم نیست. آنها خورشید را تنها نگاه کرده اند.. ندیده اند..
می دانم اطلسی ها هرگز نمی توانند با ضربان قلب شان خورشید را گرم کنند.. عمر ادعاشان کوتاه است.....


دوازدهم/بهار/هشتادوهشت
«بهاریه»

دستهایت را تکیه دادی به آسمان تا ببارد
زنهار!
پهنه ی خاکستری اش فریب ات می دهد

بهار ،همیشه بشارت ابر و باران نیست

به پاهایت نگاه کن

و به چشم هائی

که از دمای وارونه به خون نشسته اند.

ریسمان امید پوسیده

و پلکان چوبین نردبان را

موریانه ها جویده اند

و آفتاب، علیل، از هجوم اینهمه رنگ
بر زمین بی قبا رحم نمی آرد

پیرهن از شمس جدا کن!
این جماعت که التجا به آسمان می برند،هرعصر، گِل بر غروب می مالند

و سالهاست که های های، ضجه کتابت می کنند.
به ساعتِ شوم نزدیکیم
ترفی ببند قهرمانِ روئین تن!

هشتم/بهار/هشتادو هشت

خراش


کمی از گلویم را به تو دادم
تا
بیهوده عاشق ام نباشی
تو
از زلال دریا مشتی بیار
و
پا شویه ام کن
این تب نمی دانم تا کجای خراب این دنیا
در من پرسه خواهد زد


هفتادو هفتم/زمستان/هشتاد و هفت
تهران شلوغ
پرده اول

ساعت 7:30 بامداد. سوم زمستان
زمستان است.
با بعد از ظهرهائی که خیلی زود شروع می شوند .تقریباً از همان ساعت 12 اینجا راه پله ها شلوغ است . انگار همه به دنبال هم می دوند . فیش های 10% مشتریان توی مشت بروکر ها خیس می خورد.
اعداد محو می شوند

اینجا بورس است.
ساختمان کهنه ای که بوی الرحمان اش بلند شده و آدمهاش مثل خیلی از ارگان های دولتی سلام که نمی کنند هیچ! جواب سلام ات را به زور می دهند مبادا به گناه بیفتند!!
تحمل آدمها از وقتی که مهمترین آدمهای زندگی ام ترک ام کرده اند برایم سخت نیست. می توانم بهشان لبخند بزنم .سلام کنم و حتا لال ترین شان را به حرف بیاورم .
مثل جوانکی که 2 دیوار آن طرف تر از من رو به پنجره می نشیند و هر روز آخر وقت صدای زیارت عاشوراش توی سر سرای طبقه ی دوم می پیچد. اما هرگز حتا یک نظر هم چشم در چشم زنی نمی اندازد.
حالا نه تنها سلام می کند بلکه وقتی بعد از یک هفته مرخصی نفرینی ام سر تا پا سیاهپوش می بیندم می پرسد :
- خانم ! همه چیز مرتبه؟ طوری شده؟ چرا مشکی پوشیدین؟

و فقط مسیر چشمهای مات ام را دنبال می کند تا ببیند مقصدی نیست!

روز به تندی - از هجوم کار و آدمها و تلفن ها و مشتری ها و فریاد های آقای سمیعی - یا به کندی – از ثبت سفارش زدن و مبهوت دانه های درشت باران که بر شیشه می زنند و نگاه به چشمهای سمانه و ابروهای همیشه گره خورده ی خانم فتحعلی - می گذرد و فرصت فکر کردن به ودیعه ی چهار میلیونی خانه و اجاره بهای چهارصد هزار تومانی از کف می رود.


ساعت 19:30 بعدازظهر. بیست و سوم/زمستان

دنیای بیرون از بورس خیلی فرق می کند.
بیرون از این ساختمان و بعد از خیابان سپهبد قرنی می شود قدم زد و صدای موزیک را توی گوش بالا برد . میشود مقنعه ی بد ترکیب که مثل مرکب سیاه است را از سر برداشت و موهای فرفری یک درمیان احرام بسته را از زیر کلاه فرانسوی به نمایش گذاشت و به نشر چشمه سر زد. می شود میان قفسه های کتاب گم شد و با صدای زنگ موبایل یکهو به خاطر آورد که ای داد! با مشاور املاک صداقت – که همه چیز دارد الا صداقت- ! قرار ملاقات داری برای بازدید خانه های استیجاری، که دخمه ی گورهای خانوادگی بهشت زهرا مقابل اش پنت هاوس اند!
این بیرون با آن تو خیلی فرق می کند.
مردم بی تفاوت از کنار هم می گذرند و وقتی بهت تنه می زنند یک چیزی هم طلبکارند.
راننده های تاکسی های زرد و سبز و - بقیه ی مردم هم- پشت چراغ قرمز می مانند و پلکهاشان بعد از خیره ماندن به کانتر چراغ قرمز که به جای اعداد حروف PO را نمایش می دهد سنگین شده است. بعد چرت و پرده ی گوششان ناغافل پاره می شود از صدای تیز گوینده ی رادیو جوان که عنقریب دچار جر خوردگی هنجره خواهد شد اما صدای رادیو را کم نمی کنند.
اینجا بیرون بورس من کمی زن تر می شوم! چیزی شبیه یک آلوده به ویروس ایدز که وقتی می گویم : مجردم انگار به یک غریبه که از مریخ آمده نگاه می کنند و می گویند: برای خانم مجرد مورد استیجاری نداریم. حالا کجا کار می کنید؟
- بورس آقا! بورس ....
- فعلاً که چیزی نداریم .مایل بودید سر بزنید هفته ی دیگه
خون ام به جوش می آید و همان قصه ی تکراری هر سال را باز مرور می کنم.
تک و تنها توی خیابانها خشم ام را با قدم های محکم – چیزی شبیه لگد_ بر سر سنگفرش ها می کوبم و تیزی خودکار را روی صفحه ی اجاره ملک نیازمندی های همشهری فرو می کنم.
نه کسی را به خاطر می آورم نه می خواهم کسی به خاطر بیاوردم.
تنها فکر می کنم به اینکه هنوز چیزهای بهتری هم هست برای زندگی کردن برای فکر کردن. برای با آنها خوابیدن و رویا دیدن و برای طعم قرمز لذت را چشیدن .
نوشتن بجای گفتن. و آئینه تراشیدن به جای نوشتن.

پرده ی آخر

ساعت 1:30 بامداد. هفتادم زمستان
بی خواب و بی دود سیگار با بوی باران که امسال خیلی مشعوف مان نکرد و با صدای جام های تهی که می خورند بهم و آه میکشند... آه...
بی چهره ی چروک ماه که پیدا نیست از پنجره ی تنگ این آپارتمان دلگیر که همه ی جان اش در طیفی از رنگ بنفش خلاصه می شود هر روز و هر روز، و به کبودی می زند پای چشم خشکیده اش به دری که جز من کسی بازش نمی کند.
و با فرصتی برای شنیدن صدای اعظم علی که بی هیچ مقدمه چپ اش جیغ می شود و به خیال خام سلمک را به زیر می کشد در آغوش ، روزها می گذرند.
صدای پاورچین بهار می آید و نگاه سرد زمستانی که کمرش هر سال به رسمِ معهودِ حرکتِ وضعیِ زمین می شکند ، بر شاخه های نیمه بیدار و عریان درختان خشک می شود .من و زمستان امسال با هم بهار را می بینیم. زمستان می رود ، من می مانم و بهار.
بهاری که نمی خواهم از پی اش تابستانی بیاید و پریشان ام کند.
هفتادم/زمستان/هشتادوهفت
تهران بی قرار
" 7"

فصلها و رواق های عاشقانه را
بادهای سرد دوری به یغما می برند
و نارنجی ترین نارنجی ها
- وقتی آماج هراس شوند-
رنگ از رخسار می بازند
چونان پائیز بی بارانی
که خاکستری آسمان حتا
به جای اشک نواله اش نمی شود

نیرنگی که هنوز
در سودای تاراج ماه من از آسمان، خیال خام می پزد به سر
تسلیم می شود

تو چنان قزل آلای رنگین کمانی
لیز می خوری بر خطوط موازی رابطه
و کشف می شوی
در اصطکاک زبر فلس های خاکی ات
اقیانوس

سفر

به کناره های تن ات

که از گرمی، شور شده و از شوری

به تلخی میزند

بوی اقیانوس را به خاطرم می آرد





ماه کامل ،جان ات را بالا می آرد هر شب

تا خورشید دم صبح

زیر پوست ات

طلا بریزد



و باز غروب که می شود

خلایق نگاه ات می کنند و نمی دانند

سرخی رخسارت

از شرمیست که تا خاموشی خورشید با تو خواهد بود

نه از هراس شب راهزن

- که در محاق اش طغیان تنها گریزت می شود-

من اما می دانم


چشمهایم را در شوری ات

باز نگه می دارم...

و دست هایم را به تیزی داس ماه می آویزم


مگر شبی

رسم معهود را فراموش کند

و دست از جان شیفته ات بشوید.

"5"

فکر می کنم گاهی نامه های کوتاه از ساعتها حرف زدن بیشتر حرف می زنند
می دانی؟
هر کدام از ما گمان می کنیم که در دنیایی زندگی می کنیم که در آن تنها یک زمان حاکم است .
و از یاد می بریم که در درون ما -درون من... درون تو- زمانهای بی شماری وجود دارد
و هر کدام از این زمانها به تنهایی می توانند یک دنیا را به وجود بیاورند
یک چیزی بهم می گوید تو هم گاهی این را احساس کرده ای که در دنیایی زندگی می کنی که شاید فردا ندارد
یا در دنیائی که فقط بر روی یک گذشته یا یک خاطره شناور است.
یا حتا دنیائی که گرفتار نظم و ساعت و دقیقه هاست..
دقیقه هائی که گاه چنان بی امان می گذرند که گوئی گرمای آغوش- بی آنکه یکی بخواهد بگوید آآآااا- ذوب می کند و گاهی چنان کشنده که نمی خواهی به عقربک های ساعت نگاه کنی مبادا نیش شان تا اعماق قلب و روح ات نفوذ کند........
شاید من آهسته و بدون اینکه تو خیلی متوجه شده باشی لمس ات کرده ام اما فکر نمی کنم کار اشتباهی بوده باشد ....
زمان خیلی چیزها را به نمایش خواهد گذاشت. فکر می کنم گفته بودم که به نشانه ها اعتقاد دارم... چون همیشه راست گفته اند حتا وقت هائی که فکر می کرده ام خیالاتی شده ام
برای من "بی درنگی" ها و "بعد " ها همیشه یک وجه اشتراک داشته اند.
اگر بخواهی چیزی را بارها و بارها و بارها بررسی کنی زندگی دیگر قابل اطمینان نیست و اگر زندگی قابل اطمینان نباشد
چه اتفاقی خواهد افتاد؟
می توانی بگویی
تو
به
من؟
بگو
اگر می توانی
Escape "II"

You've been down too long in the midnight sea,whats becoming of me,
ride the tiger, you can see his strips but you know he isnt amiss
you know what i mean

gotta get away Holly driver

I was straight from hell
but you never could tell
cause you were blinded by my light

gotta get away Holly driver

I could crack your brain with my magic hellish pain and turn a paler shade of white
don't afraid! just

gotta get away holly driver

when you heard the voice from above you got just a choice
but you'll never be riding on the gypsy
I'm the Gypsy straight from hell
with burning fingers and luminous eyes catch angles body's from stories tell !

gotta get away holly driver

you need to have a little sin
to get ride of what you've been
I'm ringing ....I'm singigng..... to riding!
like the eyes of a cat in the dark something is coming for you
you can't hide in the sun or shadows
or drown in shallows
its Vale with a shade of pale

gotta get away between the velvet lies
there's a truth thats hard as steel
faith and beleive. Heaven or hell
I have to tell

gotta get away holly driver
"Escape"

So far as I can guess is you have to run
Run and Ran...
then think about people let a little dispute injure a great love
Run....
who run away of Love is winner
Run....
So Far Away As I Can Guess...
Run ....
So Far forth nobody couldn't reach u ....
Run ....
Run....
ساعت مچی و آفتابی که پشت ابرها پنهان شده و برف

اولین برف پائیزی چه بی خبر غافلگیرمان کرد.
وقتی باد بی رحم دانه های ریز و درشت اش را مثل نقل بر سر و روی ماشین ها و درخت ها که به تماشاش ایستاده بودند می کوبید و نقشه ها را می پوشاند من هنوز در فکر سنگ هائی بودم که از بنفش به سیاه می زدند با بند نیمه ابریشمی که نگهشان می داشت
اولین برف پائیزی چه بی خبر آمد... نه مثل اولین باران پائیز که ابرهای تیره نویدش را داده بودند و برگهای زرد خیابانها را برای آمدن اش فرش کرده بودند...
دو روز دیگر زمستان با لباس سفید اش به حجله ی زمین می نشیند
ساعت مچی دو زمانه ام را هنوز از باز نکرده ام .ساعتی که می گوید بلند ترین شب سال کی برای آدم کوچولو ها و ادم بزرگ ها شروع می شود...
و کی برای من کی برای الی و مهدی.. کی برای همه ی ما .
اما دیگر به حرکت کند عقربک هایش آنقدر توجه نمی کنم. چقدر نیش آلوده به زهر انتظارشان را در جان ام... در پاره پاره های جان شیفته ام فرو کردند.. چقدر خون ام را مک زدند..
می بینی؟! این همان لذت منحرف است.
این روزها که آنهمه انتظارشان را می کشیدم.. این برف که درخت نیم عریان وسط حیاط را پوشانده... این کوچه های بی عبور ...ستاره هائی که دیگر پیدا نیستند...اینها همه طعم آن لذت منحرف را می دهند.
تنها خوشبختی من یا شاید به قول زویا تنها بد بختی من همین است که به هیچ چیز عادت نمی کنم! نه به بودن ات عادت کرده ام .. نه به نشنیدن ات... نه به ترانه هائی که با هم گوش می کردیم.. نه به شب هائی که با صدای تو تمام می شد ...نه به زندگی حتا....
هر سال که پائیز می شد فکر نمی کردم این اولین پائیز عمرم باشد. اما امسال با همه ی سالها فرق می کرد. انگار تا به امروز پائیز ندیده بودم! واقعا هم ندیده بودم
رنگ اش از همیشه سرخ تر بود مثل گونه های دختر هفت ساله ای که فکر می کرد پدرش همین یک دختر را دارد!
با ابنهمه هنوز هم رنگها فرق دارند زمستان امسال رنگ اش .. بوی سرما که توی مشام آدم می پبچد فرق دارد... با لذت یا بی لذت...من در تنهائی و در دنیای شخصی ام چیزی را دارم که هر کسی ندارد.
تو می گوئی آن سه نقطه وجود ندارد... چون نمی خواهی طعم اش را بچشی اما می دانی که آن سه نقطه ی مشهور همیشه هست. کافیست بخواهی اش...
گاهی نه ماجرا جوئی که جسارت نه برای داشتن اش تنها برای دیدن اش بس است.چرا که انقدر مهیب است که نمی توان انکارش کرد یا حتا ندیده اش گرفت...
زمستان دو روز دیگر می رسد...
اما
اولین برف پائیزی چه بی خبر آدمها را غافلگیر می کند......


هشتاد و هشتم/پائیز/هشتاد و هفت
تهران برفی
"قطعه ای برای کبوترهای طبقه ی نهم"

شب سرد پائیزی باصدای بی صدای پیانوی شفق ، همراه باد موذی که از لای پنجره روی پرده های بنفش بازی اش گرفته بود -کنار رضا با آن اندام درشت اش که چیزی شبیه مرد را تداعی می کرد ـ روی مبل های قرمز رنگ آپارتمان گرمی که زنگ اش خراب است با دست پخت زن ترین زن دنیا شروع شد...
شفق جلالی با آن چشم های نافذش جوری نگاه می کند که گویی ریگ های ته برکه را می شمارد و
رضا از پشت شیشه ی عینک غریبه تر از همیشه ی همیشه اش بیشتر گوش می کند....
طعم تند معجون فلفل قرمز که بوی سرخی می داد و با اینکه خط آتش می انداخت بعد از چیزی حدود بیست سال دوست داشتنی به نظر رسید. و حالا سر میز شش نفره ی شام حرفی توی گوش ام می پیچید: درد لذتیست که به انحراف کشیده شده...
قبول اش دارم یا ندارم اهمیت چندانی ندارد چون نمی خواهم با شفق یا رضا سر این بحث کنم...
لازانیای خوش عطر و مزه ی خانم پیانیست تمام شد و عکس ها دوباره شروع... خاطرات هم...
.و موسیقی دهه ی شصت با من ,در تخت تنگی که هنوز ملحفه هاش بوی تنی تیره را می دهد بهم می پیچد.
رضا حرف می زند. از بلوغ... از شرم... از ترس... از لمس... از شحاعت... صدای موسیقی بلند تر می شود و با صدای نفس های مردی در هم می آمیزد... در پس زمینه ی آنهمه هجا و واج, موسیقی با شکوه آبی , روی یک تخت خیس لیز می خورد... صدای رضا را نمی شنوم...
شفق میان مهی از دود با همان چشم های گیرا می خواهد بکاودم.خیلی تواناست ,تنها او توانست از میان انهمه مرض، بکارت مجرو ح ام را ببیند ...
شب تمام شد بی آنکه بخوابد مبادا خواب ببیند و خاطرش نماند...
شفق در آغوش مرد لمسی اش بی که قرار را برباید ازش , خواب های سپیا می بیند
و مرد اش خواب های رنگی.
و من, به بکارت دریده ای فکر می کنم که درد می کند. در جائی فراتر از لنگرگاه ران های برهنه ی سردم.--

هشتاد و یکم/پائیز/هشتادوهفت

تهران نه چندان سرد
«برای سه نقطه»

عطف به تمام خاطرات مشترک و غیر مشترکمان فکر می کردم عاشق ام....
و هر روز این منم که عشق را زندگی می کنم..
اشتباه کرده بودم
بعد که هزار پاره شدنم در آینه های رو در رو شروع شد
دیدم...
این عشق است که هر آن، هر پاره از ابدیت مرا زندگی می کند....


شصت و چهارم/پائیز/87
تهران خیس
«اعتدال»

با دوری
در من چنان قدرتی هست
که توان آفرینش گورستانها را بیابم
و با دیری
در من چنان نفرتی
که دخترکان احساس را جرات زنده به گور کردن

قلبهای نخ نما در گرو آفرینش گور های کهنه می مانند
و چشمها بر خاک غربال می شوند

نه اشک می چکد نه خون
نه شاعره ای
که از گیسوان سیاه اش آویخته باشند اش
بر بلندایِ شیری رنگِ راهِ کهکشان

مثل انکسار نور عشق هزار پاره می شود
و موجودی نیم فرشته و نیم انسان
بکارت دنیا را بی دَرد
می دَرَد
تا دوری و دیری
چون پیچاپیچیِ شاهراه
نور را دَر نَوَردَند
و غروب
چون روسپیِ خوش آب و رنگ
لبان اش را بر آسمانِ گورستان می فِشُرَد.


شصت و دوم/پائیز/87
تهران بی رنگ
گفته بودم با عشق :
دستبرد خورده به دهلیزهای قلب ات
گفته بودی با مهر:
صبر!
نگفته بودی اما
تنها نقش ترنج فرش قلب ام
چه نیمه کاره رها خواهد شد به زیر پای خلایق
چه بی ثمر فدا می شود
در چرخش ابدی شبکور های کیهانی

نمی دانی
خزان به این زیبائی
شبانه روز
از سر سرای سبز تابستان تو می گذشت،
چنان پروانه ای از جان گذشته ی گذشته و امروز و آینده

پنجاه و هشتم/پائیز/87
تهران تاریک
«باور»

با سنگینی نگاههای هر شب ات
سبک می شوم
نه بر خطوط موازی رابطه می دوم آنقدر
تا به تو نرسم
نه از آسمان ستاره وام می گیرم
به جای چشم

تو چنانی
که می شود ندید و با تو بود
ندید و با تو ماند
وبا آهنگ ساحر صدای خش دارت
با تن ات در هم آمیخت

می توان با ته مانده ی لحن دیروز ات
بی که از بلندترین ارتفاع حظ فرو افتاد
روی عاشقانه ترین واژه های فردا غلتید


آری
می توان تو را ندید و دید
می توان تو را از خاطر یاس ها بیرون کشید
و بوی هرم خیس معاشقه را
دوباره
با تموز تابستان ات تجربه کرد
می توان تو را ندید
و در کنار حس تو
با تورم خون فام پلک ها
رویای باران و رعد دید

باری
با تو می توان
بی که تو را دید
بربلندای جهان نشست
و اتود های عاشقانه زد

و در حصار خیال
نقش تمام خاطرات فردا را زد.
با تو می توان
تا پایان مدور زمین
تا انتهای پیچ در پیچ کائنات
عاشق بود
و ماند....


پنجاه و هفتم/پائیز/87
تهران خاکستری