تكه هائي از اوهام
يادداشتهايي براي هيچكس

سلام
نمي دانم چندمين نامه است اين ؟يا اينكه براي كدام «تو» دارد نوشته مي شود
كسي كه شايد اصلاً وجود ندارد. يا كسي مثل « جان اسميت »، كه جين وبستر خلق اش كرد
نه.. نه.. من جين وبستر نيستم.!

چه اهميتي دارد اصلاًً؟ هيچي!!

ديشب همه ي انرژي نداشته ام را جمع كردم كه تا خانه پياده قدم بزنم .
كفشهاي راحت ام مي گفت : خوبه مي توني راه بري تا خونه
وقت رفتن كه شد با ساناز با هم رسيديم جلوي آسانسور ،گفت : من مي رسونمت
اگر مي گفتم نه!‌ساناز جان مي خوام كمي پياده راه برم كلي ناراحت مي شد
نشستيم بي صدا كنار هم.
ساناز به پدرش فكر مي كرد و من به مرگ
كه مثل نسيم دوره گرد همين حوالي مي چرخد . ممكن است نبيني اش اما خوب مي تواني حس اش كني
به پل نرسيده از ساناز خواهش كردم كه پياده ام كند

تمام راه به نقاشي هاي ليره فكر كردم و موزيك نابي كه در گالري پخش مي شد.
به اوتيسمي كه از تابلو هاي سپيد سياه و چهل تكه اش شره مي كرد .چقدر از تو پيش اش تعريف كردم . چه جوري ؟‌
نمي دانم. فقط مي دانم تمام دقايقي را كه آنجا گذراندم از تو و توانائيت در شناخت هنر و هنرمند آنقدر حرف زدم و آنقدر از تو گفتم كه همه اش شده بود يك جفت گوش و شبيه شده بود به يك لبخند و آخرش گفت: ‌پس هنوز آدمهاي هنر دوست نسلشان منقرض نشده ...
كارت را نوشت و امضاش كرد. من هم آوردم اش براي تو .

نقاشي هاش آدم را ياد هيچ چيز نمي اندازد. خوبي ليره همين است . به هيچ كجا بند نيست
بدي اش هم همين است.! چون اگر بند بود مي توانست تا حالا صد بار برود فرانسه و دكتراي نقاشي اش را با پذيرشي كه دارد بگيرد . اما نمي تواند
ليره را ول كن ! نمي خواهم از خودم و خودت خيلي منحرف بشوم.
اما توي لعنتي دوست داشتني خاصيت ات اين است... كه با هركي معاشرت مي كنم به تو ختم مي شود.
از كنار آدمها رد مي شوم
.. آدمهائي كه گاه تنه مي زنند بهم .... كه دعوا راه بيندازند... يا آدمهائي كه آنقدر خيره نگاه ام مي كنند تا صدام دربياد و بگويم : چيه؟ شناسنامه بدم خدمتتون؟
اما توي همه ي همه ي همه ي آن وقتهاي بي حوصلگي كه آدمها مي سازند برام...
توي مترو... توي خيابان ... سر صبح كه مجبورم سنگيني نگاه هاي اين مردك را توي آسانسورتحمل كنم
حتا همين جا وقتي الهام فكر مي كند من منشي شخصي اش هستم تنها چيزي كه نگهم مي دارد
يك صداي نرم است... تنها يك صداي نرم...
ببين چقدر خوبي؟!‌
با خوب بودن توست كه مي شود از كنار آدمهائي كه بهم تنه مي زنند يا دوستم ندارند و با من چپ اند رد شد و صدام هم درنياد !
من بي هيچ صبري انتظار دستهاي تو را مي كشم كه گره ام بزنند و نتوانم از جام تكان بخورم
و بي هيچ صبري انتظار لبهات را كه لال كنندم و داغ داغ داغ
كه آب شوم و چكه كنم ازت....

اگر قرار است بيائي
زود بيا....دير نكن
دارم سي ساله مي شوم ها...

سي وسوم /زمستان/85