یادداشتهائی برای هیچکس.
خواب دم صبح!


همیشه ادامه دشوار تر از شروع است...
این را تو هم می دانی...

*********
از آن روز بهاری که سرور با تو از در چوبی آپارتمان شماره ی 7 آمد و قرار از لای پرده های یاسی رنگ ، دو گوشه ی دامن اش را بالا گرفت و از پنجره به بیرون پرید یکصد و ده روز می گذرد.
تابستان گرم من!
وقتی که غربت عزیزترین ها را در بر می گیرد اولین باران پائیزی سر از باریدن بر نمی دارد. کولی باد که هوا را به سم دوری می آلاید بر گونه هایم می نشیند
پائیز در راه است... پیش من باش....

*********
بی نهایت تنهائی در برم گرفته است.. از این بابت رنجی نصیب ام می شود که حسی جدید را هدیه ام کرده. آنچه تحت تاثیر قرار ام می دهد تجربیات درونی عجیبیست که دست کم 30 سال است لمس شان نکرده ام
گاه میل به این که با کسی حسی را شریک شوم چنان در من می جوشد که تصمیم به آزمودن اش می گیرم ... بلافاصله حس بیهوده گی بسراغ ام می آید....
آنچه تو را در این گیر و دار در بر می گیرد نیروئیست از جانب زنی سی ساله که چنان وزنی بر واژه ها فرو می آورد که گمان می کنی از این راه دور و از ورای دو دریائی که میان تان هست و بی که ببینی اش چقدر دلتنگ اش می شوی... چقدر هوای شنیدن صدای اش را کرده ای...
زنی سی ساله که درست در اوج لبریزی از دوست داشتن حس می کند قلبی دارد تهی تر از همه ی حبابهای دنیا و عاجز می شود از دوست داشتن...

********
منتظر نشانه ها می مانم چرا که امروز در عین نادانی از دنیائی که تو در آن زندگی می کنی ، پیچش احساسات بر سطرهای دفتر کاهی ام چنان مصورت ات می کنند که گوئی همین جائی... همین جا کنار هم....
همین جا هم هستی.... بُعد مسافت جز سرریز کردن اشکهای دلتنگی چیز دیگری ندارد... دلتنگ می شویم... نشانه ها را می بینیم. گاهی مثل شهابی در آسمان... و صدای هم را می شنویم .. نه از پشت گوشی تلفن... از توی قلب هامان صدای همدیگر را می شنویم.... به صدای باران گوش کن!

********

راست اش را بخواهی من آنچه را که باور نکردنیست باور دارم... پاکی باورنکردنی غم را... شادی خارج از وصف دل را وقتی که با چشمهامان با هم حرف می زنیم و هیچ کسی نمی داند که تا کجا پیش رفته ایم.... تمام اینها آنقدر نادرند و چنان ساده که آدم را به گریه وا می دارند.. شاید وا می دارند کلمه ی قشنگی نباشد اما واقعیت است!
آری! ما با چشمهامان با هم حرف می زنیم.... ما با زبان مان سکوت می کنیم... دیگر چه اهمیت دارد که من بخواهم زبانی جدید اختراع کنم که با واژه های بکر آن زبان به تو بگویم که چه حسی دارم ، وقتی می توان با چشم حرف زد و با گوش سکوت کرد و با دل شنید....

********

گفته بودم بدن ات را برای کسی همیشه عریان کن که روح اش را برای تو عریان کرده باشد....
دیدن چهره ی راستین، دیدن کسی است که چیزی عظیم تر از خویش را دیده است...
ترانه ی آن زن باریک را برایت زمزمه می کردم همیشه که : پیش تو قد یه برگم اما ... با عریانی ام تو چیزی عظیم تر از خویشتن مرا دیده ای....
چیزی حوالی همان هفت سالگی که می گفتی که من هفت سال دیگر هم همین هفت ساله ام.... حالا تو بگو من قد یک برگ ام ؟

*********
بعد از این به جای سه نقطه همان را بخوان که خودت می دانی.. نمی خواهم بیش از این برای تو از کلمات هزار باری و دست مالی شده ای که ازپیش از قرون وسطا هم رد و بدل می شده برای تو چیزی بازگو کنم یا احساسات ام را با همان کلمات بگویم....
«...» درست وقتی فرا رسید که دل تو عین یک آهن ربا تمام اندیشه ام را مثل براده های رقصان بسوی خود کشید.. حالا من درست درون زندگی قرار گرفته ام ... از زنده مانی بیرون آمده ام.... با این که «...» تو درست پرتاب ام کرده وسط یک کره ی دیگر که انقدر داغ است که پوست ام می سوزد... چشمهام می سوزد... نفسهایم می سوزد... کف دستهام می سوزد.....
انگار درون داستانی هستم که در آن هر لحظه ناپدید می شوم... و باز با صدای گل ام گفتن تو به چشم ات می آیم تا ببینی ام که چقدر زلال ام از اینهمه «... ِ» تو

*********

زمزمه ات می کنم...
زمزمه ات می کنم و انگار دارم می خوانم ات...انگار تمامی جمله هایی که در دل ات هست را می خوانم....و در حال خواندن ،دل ات را از بند می رهانم....
نترس عزیزم!
هرگز دل ات را مثل طوماری باز نمی کنم که بشود با صدای بلند آن را خواند.می دانم دل ات بیشتر از اینها دهلیز در دهلیز و تو در توست... اما توان مرا دست کم نگیر...
منتهائی که به روی صورت ام نوشته شده را ندیده ای مگر؟
من تمام اسمهای تو را صدا می زنم که باشی... که بمانی... تمام اسمهائی را که به تو داده ام و پیش از من کسی اینگونه خطاب ات نکرده بود... تمام اسمهائی که برازنده ی توست اما کسی کشف نکرده بود که می توان تو را به این اسامی صدا کرد....
باور کن که دادن اسم تازه به یک «...» مثل تزریق کردن خون تازه در رگهای اوست... خونی که می چرخد و می چرخد و می چرخد و آنقدر سرخ است که دیوانگی را به خاطر آدم می آورد... دیوانگی ای جاودان که مرگ نمی شناسد...

********

«....» راه دور من ! آن سنگ زیبا که بس که گردن ات مانده لبه های تیزش لطیف شده اسم اش چی بود؟؟؟ همان که باهاش می شود قطب نما ساخت و مسیر «...» را پیدا کرد....
عزیزم.... نقشه اینجاست کجا دنبال اش می گردی؟سنگ بنفشی که به سیاه می زند میان لبهای من جا نمانده ...کافیست سینه ام را بشکافی...
تو را می خوانم ... تو را زمزمه می کنم.. در دستهای من جائی برای پنهان کردن تو نیست که نگذارم موج های بلند آوار موهای انبوه ات نشوند اما با خواندن ات نفس بیشتری برای زیر آب ماندن خواهی داشت..
بعد موج ها آرام می گیرند... طوفان تمام می شود... صورت خیس ات با نسیم آرام بعد از طوفان خنک می شود... آن وقت چشم هات را که باز کنی می بینی هنوز زمزمه ات می کنم و تو نفس می کشی...


مرد بادهای گرم تابستان !بمان همیشه تا مانیدن. بی مانا یا با مانا. این دیگر خودخواهی نیست... چیزی از من کنده ای ...چیزی را از من بریده ای.... یا دونیم کرده ای... نمی دانم... نمی دانم... نه مثل تو که میدانی و می گوئی نمی دانم...!!
من واقعاً نمی دانم....

بمان .این کوچکترین چیز بزرگیست که از تو می خواهم....

شصت وششم/تابستان/87
تهران ابری