سِیر

وقتی خلخال زنبورهای وحشی
خبر از آمدن تابستان می دهد
چیزی جز انعکاس نور های منکسر
در چشمهای زلال ات
برای این سنجاقک بنفش مکرر نمی شود

چشم که ببندی
صدای قلبی را می شنوی
که زیبا ترین سرگذشت جهان را _ حرف به حرف_
برایت آواز می خواند

اینجا خورشیدی در من غروب می کند
و آنجا شب می رمد
تا شفق
تار پلک های تو را
در دورترین جای جهان
بنوازد
وقتی رخسارِ گندم زار به زردی نشست
سرخی فلق را هر روز به تو خواهم داد
تا تمام دنیا باور کنند
گونه های تو گلِ شرم کرده اند
نه خارِ خشم

اول/تابستان/هشتادوهشت
تهران ابری
"حیرت"

مجذوب حجم مذاب خورشیدی شده ام
که تصورش حتا
در بند تعریفِ کلماتِ ابترِ عالم وارونه نمی آید
چاک می خورم
به کجا می کشانی ام؟

دیواره هایم از هم شکافته می شوند
و ما
ضیافت نشین جشنی می شویم
تا زبان بی زبان من
سخن از پیچش همه و هیچ تو گوید

تا پاک شوم از عقل،
ای کیمیای مدهوشی
بجنبان ام...