«هذيان سفر به كناره هاي آب تن بزرگ »
اينجا تن ام را آب گرفته
زمستان است
اما بهار مي بيني ام اگر باشي كنار پوست تني كه شورابه هاي اشك سوزانده و خشك كرده اش
خواب مي بينم ... در بيداري حتا
مي خواهم شبها خورشيدم را بيارم توي تخت ... بسوزم هيچ عيبي ندارد...
نمي خواهم كسي ببيندش لعنتي ها...
بي انكه من ببينم خورشيدم را روزها صد بار دور مي زنند...
اي بشكند دستهاي زشتتان كه مي فشارد دست خورشيدم را ...اي نبيند چشمهاي هيزتان كه مي چرخد تن خورشيدم را.... خورشيدم را...

جاده... جاده اي در پشت پيچ كه تكه اي از جان اش زير پاي دماوند سپيد غنوده است... كج و معوج... با خطي تا چشم كار مي كند ممتد گاه تكه تكه مثل پاره هاي تن من .... و حجم دردي كه از جمجمه ام بزرگتر است . با غشناله ي برف پاك كن بر سردي شيشه ي بي تفاوت....


كنار جاده ام حالا پياده
فشار برف و ناله اش زير كفشهام ...زير شلاق سرد باد.....
پا برهنه ام برفك قشنگم....

ناله نكن.... ببين پاهايم سرخ شدند ... نه از سرماي تو كه اقتضاي طبيعت ات اين است

ناله نكن.... سرخي پاهام از شرمساري له كردن تن نرم توست ...
پا برهنه ام عزيزم ....
آخ... سوختم
مگر مي شود تو با او باشي؟
هي از خودم مي پرسم... يا از تو.... ماندن يا نرفتن ، مهم اين است شيرواني هاي خانه ي ييلاقي صدا مي كنند ... از آب و قنديل كه بسته اند بس كه سردشان است
نگاهم مي دود تا دور.... نه اين نزديك در كنارم كه تو نشسته اي

نه!
نمي شناسم ات .... پوست ات مثل درخت هاي 43 ساله است من اما از دست كشيدن به شاخه هاي بلند درختي 43 ساله خيلي شاد نمي شوم
تو ؟ تو هم مرا نمي شناسي.. تو از نيلوفري كه بيست و نهمين زمستان زندگي اش را پا برهنه در برف تجربه مي كند چيزي مي داني؟
يا حتا مي فهمي اش؟
من با تو مي آيم پيش درياي مادر
يا با ما مي آيد آب تن دو رنگ
يا تو اصلاً مي آئي شايد با من در ساعت 5 عصر...
بي آنكه برات از لوركا بخوانم ....
تو برايم از خاطرات خدمت نظام بگو كه برفها احاطه ات مي كردند و تو 25 روز حمام نكرده بودي....
بوي تن ات پيچيد توي مشام ام... با آنكه من آنوقت دختركي بيش نبودم كه پي بادبادك ها و پروانه ها حتا راه خانه اش را گم مي كرد
حوصله ات سر رفت؟
مي رسيم.... مي رسيم عزيز من ... اگر بخواهي مي شود كمي آواز خواند
چشمهايت را نبند. من از تاريكي پشت پلكهات حتا مي ترسم

ساعت7 عصر
اينجا نارنجستان است. ديوار به ديوار نارنجستان
دست ام ميان خم بازوي توست اجازه مي دهي سگ بزرگ قهوه اي پسر دائي ات را ناز كنم؟
من اين دو دختر را دوست ندارم.
اين دو كه لباسهاي زيرشان را از كنار يقه ي فراخشان و شلوارك كوتاهشان به من نشان مي دهند.... اما نازنين را زياد... خيلي زياد... يعني دوست دارم اش خيلي زياد ... حتا اگر همه ي كارهاي بد دنيا را مرتكب شود.
اينجا نارنجستان است... با ساحلي سنگي كه خوب مي شود پرت شد ميان آب تن بزرگ.
نمي خواهم... هيچ كدامتان را با ترانه ي فرانك سيناترا به ياد نمي آرم
روي تاب آنقدر نمان... مگر معده ات درد نمي كند. بالا مي آري ها....
اينجا اتاق خواب است
با تختي دونفره و دو پنجره اما يك بالش و يك رو انداز...دور از من.... پر از رنگ ، نه نارنجي رنج... با بوي نارنج ... با نقش ترنج
حالا شب از نيمه گذشته و تو كنار آتش و من كنار آب
نشسته يا خوابيده باشيم ... كه چه؟
من و تو ما را نداريم كه هر روز بيائيم ...در ساعت 5 عصر.
اما آن دخترك مي آردت راحت....
تو مرا نداري.... كه بيارم ات هر بامداد وقتي كه گرممان شده از هواي خفه ي زير آن پتوي يك نفره كه فقط بوي نفس هاي ما را مي داد
تو نداري ام
كه بيا
بيايم از سينه ات... تا روي مركز مراقبه ... تا ناف..... ليز بخورند دو پستانم از خيسي اشتياق
روي ميزان.... ميزاني كه آرام مي گيرد شاهين اش گاه ميان داغي دستهام و ناگاه ميان التهاب بن بست ران هام *
(نازنين زنگ مي‌زند) پرده‌ی اشک جائي نمی‌گذارد براي شکاف قلم ، كه بسته شود....
درد كاغذ غشناله ي سپيد مي كشد از شكاف تيره ي قلم
مثل من ، وقتي كه زير تن ات خشك مي شوم از نفس هاي بلند و از آمد و شد هاي بي وقفه ات ...
رويا تمام نمي شود مثل هميشه مثل هيچ وقت

با اين همه خورشيد من را دور مي زنند روزي شايد بيشتر از سيصد و شصت و پنج بار
من شايد نتوانم آنقدر دورش بگردم اما
مي توانم از شدت بودن 24 بار بچرخم دور خودم و گيج نروم از بزرگي خورشيدم
كه اينهمه اين لعنتي ها مي چرخند دورش و او هم نمي گويد نه
همه ي اينها را گفتم
ولي هيچكسي نمي داند كه اسم اينها عاشقي نيست
تنها التذاذ بودن توست كه باشي... كه هستي... حتا آن دخترك تين ايجر ببردت يا بياردت ... چه فرقي مي كند آمد وشد ها بايد كه دليلي براي شدن باشند .غير از اين باشد دردناك مي شوند بي هيچ لذت
هيچكسي راز تو را نمي داند و هيچكس پاسپورت ات را نديده
دروغگوي عزيز من
تو بزودي به لندن خواهي رفت پس از 18 سال
در ساعت 5 عصر
سلام
زمستان است. سرد و بي برف
از ديشب تا حالا همه چيز دور سرم مي چرخد
حالت تهوع دارم ....
درست مثل اينكه يك حشره را زنده زنده قورت داده باشم و حالا هي توي معده ام وول بخورد
توي دلم رخت مي شورند...
و يك گردان مورچه روي تن ام راه مي روند
واي سرم.... توي سرم هم دارند سنج مي زنند
انگار همه ي دنيا شده جوي خون....
و شقيقه هاي من يك جفت نبض بزرگ .... كه از درد مي زند......
هنوز دوباره تهوع تا چيره شود وقت هست...
براي فكر كردن .. مثلاً‌ به اينكه چرا آرين صداش دوبلوري شد و من نه
يا اينكه چرا من هميشه مي توانستم خوب آواز بخوانم و علي نه
چرا سارا نمي تواند دوست بدارد ولي من آره
چرا الهه نمي تواند بله بگويد ولي من نه
هنوز دوباره تهوع تا چيره شود وقت هست براي نشخوار خاطره....
بي كه تهي شود مركز جمجمه ام از درد... از آخ.... از ناله هاي محبوس در گلو...

دلم مي خواهد اين متن را جمع و جور كنم
ببخشيد اما
نمي توانم
حالت ته...و....ع...
د...ا....ر.......م...