یادداشتهائی برای هیچکس

دهان ام بد مزه است... سرم درد می کند.. .. توی تخت که داغ است از تب و بو می دهد از عرق و درد می کند از بیماری می غلتم .
انگار یک گردان مورچه دارند روی تن ام راه می روند.
چشم ام را می چرخانم روی در و دیوار.. هیچ چیز تازه ای نیست .
از وقتی مریض شدم تلویزیون و همه ی تشکیلات اش را آوردم توی اتاق خواب. این جوری راحت ترم.
شبها تا دیر وقت بی اینکه بدانم کانال مورد علاقه ام چی دارد پخش می کند روشن می ماند. لامپ اتاق را همان روز اول که آمدم توی این خانه ی لعنتی باز کردم که همیشه ی خدا تاریک باشد.
حالا دیگر مامان نیست که هی غر بزند بهم که مگه بوف کوری؟!
همین جا می خوابم. همین جا کتاب می خوانم .... قهوه ساز را هم اورده ام ور دل ام. اتاق بوی سیگار و گراس و قهوه ی شب مانده می دهد.
به کتابهای پای تخت نگاه می کنم که هیچ کدام شان را تمام نکرده ام.............. و به عکس هائی که بوی کهنگی می دهند.. بوی نفت... بوی چراغ گرد سوز ...
با خودم همش می گفتم که چه جوری کالیگولا خودش را نمی کشت... با همه ی آنکه متنفر شده بود از زندگی ..چی می خواست از جان ماه؟
13 بار خواندم اش .. 13 تا سیگار کشیدم .... 13 تا قهوه خوردم.... 13 بار بالا آوردم.. 13 بار گوشی تلفن را بر داشتم که بهت زنگ بزنم ...
چه زندگی نفرت انگیزی...
از پنجره بیرون را نگاه می کنم ..... جماعت خل و چلی که مثل زنبور ها روی سر و کول هم می لولند و هیچ کسی هم به آن یکی خرده نمی گیرد ...بهم تنه می زنند.... سر آسیمه می گذرند از کنار هم... بوی ماهی گندیده می آید
باز عید ...
یاد افشین می افتم و عید 81 ... که سر سفره ی هفت سین عکس ماهی قرمز کوچولو را کشیده بود! چقدر احساسات این مرد گنده را دوست داشتم! من و افشین هیچ وقت ماهی نمی خریدیم... آخر می مرد ... تازه رنگ اش هم دیگر قرمز نبود....
اه.....دلم بهم می خورد. می خواهم بمیرم. نمی شود. تا حالا شده بشنوی کسی دل اش بخواهد بمیرد اما نشود؟
مثلاً خودت را پرت کرده ای تاحالا از طبقه ی سوم آپارتمان روی رمپ پارکینگ ؟
وقتی که فقط هفت-هشت سال داشته ای و حتا دست و پایت هم نشکسته باشد؟
یا وقتی که با پاراگلایدر بالای دشت مشا داری می پری شده خودت را بکوبی به کوه که بمیری و بعد که به هوش بیائی یک دسته مرد را ببینی که بالای سرت ایستاده اند و با صدای گنگ بهت می گویند: چیزی نیست فقط سرت شکسته. بعد چند تا سئوال ازت بپرسند که مطمئن شوند که دچار ضربه مغزی شده ای یا نه؟؟
هیچ وقت این احساس نفرت انگیز را داشته ای که بهت بگویند : برو سرت را بگذار و بمیر! و تو زیر لب بگوئی : خب نمی شود...
یادم می آید تمام این بلا ها را خریدم به جان وا مانده ام که بشود سرم ار بگذارم و بمیرم دراز به دراز . اما نشد.
دوست داشتم از بلندی بیفتم موقع مردن. نمی شود. یعنی هیچ چیز از این وحشتناک تر نیست که بالهای سپید مرگ را ببینی.... بهشان دست بزنی ... اما در نهایت در بر نگیرندت.
بگذریم...
چند وقت پیش ها برات نوشته بودم که مدتهاست که دیگر کافه نمی روم و قدم نمی زنم.
مدتهاست دست برداشته ام حتا از نوشتن همان دری وری هائی که اسم اش روزی اتود های یک دیوانه بود.

یاد شبهای بهار 84 می افتم شبهای دم کرده ی اسمیرینف. با بودا بار و کتابهای خاک گرفته ی روی زمین
و لاشه ی سوسکی که پرس شده بود زیر کوه کاغذهائی که با روان نویس قرمز صدبار اسمم را روش نوشته بودند.

دستهای بسته و شمع های آب شده ... صدای سبحان الله موذن زاده ی اردبیلی که گم می شد میان ولوله ی سنج و دمام....

یاد دخترکی که اسم اش را درست نمی دانست و توی کافه ژنتیل دیدم اش آن سالها....
همین روزها باید بمیرد از زور دراگ های جور وا جور بس که شده 40 کیلو ... اما نمی میرد...
می دانی چرا؟؟ چون دراگ را برای مردن نمی زند توی رگ. عشق می کند که نشئه شود . چه فرقی می کند کریستال باشد یا هر کوفت و زهرمار دیگر؟

حرفهای علیرضا سجادی و چشمهای حسین معمارپور تنها تتمه ی خوشی خاطرات روزهای بهانه و اضطراب بود.

تف به معادی که زمین در انتظارش هست این روزها و لعنت به بهاری که با نیرنگ ابر می آید و بی باران هم جل و پلاس اش را جمع می کند و می رود همان نمی دانم کجائی که هرسال ازش می آید.

تن ام اغ می کند از هجوم تب.. اما نمی کشد. می افتم توی همان لوپ بی سرانجام که اول مرغ بود یا تخم مرغ.
می افتم به هذیان یا خواب می بینم شاید. که سوار قطارم و انتهای تونل کوهی از کاغذ است اما نمی توانم دستگیره ی ترمز اضطراری را بکشم می خواهم داد بزنم اما قبل از آن چنان از روی تخت خورده ام زمین که فرصت فریاد از دستم رفته است.
بلند می شوم . تن رنجور خیس ام را پرت می کنم روی تخت و دولا می شوم
و روی کاغذ سپید. با طعم الکل ... با بوی گراس... با صدای بی رحمی که اپرای Swan Lake را اجرا می کند
هر آنچه که از زندگیست را
بالا می آورم...
کالیگولا.........
کالیگولا......... کاش یکبار با تو خوابیده بودم...

هشتادوششم/زمستان/هشتادوشش
تهران دلتنگ
نجوا

خروش رود!
در سكوت مستور من آوازي بخوان
من آفتاب بي رمق پائيزم
كه آسمان را
در واپسين لحظات حيات روز
به نظاره نشسته ام

هراس من از سردي زمين است
نه از مكر ابري آسمان

با من سخن بگو.....

هفتاد وچهارم/زمستان/86