.....

تلفنهای مکرر آزارم می دهد....نور زُلِ صلات ظهر آزارم مي دهد....
صدای عبدالباسط وقتی که با سوز سوره شمس را از جگر فرياد برمی آورد ....نگاههای سنگين مرد صاحبخانه...
توصيه های مهربانانه ی خاطره... نور مهتاب وقتی که گستاخانه در بستر تنم را غرق عرق می کند....
بوی نرگس های قلابی اين سالها ...ياد عطر ياسهای آن سالها....
مرور مکرر صدايت ... ديدن خطوط درهم صورت سردت در روياهای نيم بندم آزارم می دهد.
دستهای مهربان«الهه»..مرور روز مرگی های سارا وقتی در تخت سفتش اشک می ريزد
.... زندگی... آسمان آبی و صاف... ستاره باران شبهای اول ماه.... همه آزارم می دهد...
من هم می آزارم...
مادر را می آزارم... پدر را وقتی که می آيد در آغوشم بگيرد و می بیند خودم را زده ام به خواب ..
الهه را ...(بی آنکه بخواهم...) خودم را... دنيا را... تو را... همه را آزار می دهم...
يکروز عاقبت نوبت من هم خواهد رسيد....روزی که نوبت من است..
روزی که «سهم ام» را هرگز به هيچ کسی نخواهم بخشيد...
می رسد روزی فرا.....
....