«برای سه نقطه»

عطف به تمام خاطرات مشترک و غیر مشترکمان فکر می کردم عاشق ام....
و هر روز این منم که عشق را زندگی می کنم..
اشتباه کرده بودم
بعد که هزار پاره شدنم در آینه های رو در رو شروع شد
دیدم...
این عشق است که هر آن، هر پاره از ابدیت مرا زندگی می کند....


شصت و چهارم/پائیز/87
تهران خیس
«اعتدال»

با دوری
در من چنان قدرتی هست
که توان آفرینش گورستانها را بیابم
و با دیری
در من چنان نفرتی
که دخترکان احساس را جرات زنده به گور کردن

قلبهای نخ نما در گرو آفرینش گور های کهنه می مانند
و چشمها بر خاک غربال می شوند

نه اشک می چکد نه خون
نه شاعره ای
که از گیسوان سیاه اش آویخته باشند اش
بر بلندایِ شیری رنگِ راهِ کهکشان

مثل انکسار نور عشق هزار پاره می شود
و موجودی نیم فرشته و نیم انسان
بکارت دنیا را بی دَرد
می دَرَد
تا دوری و دیری
چون پیچاپیچیِ شاهراه
نور را دَر نَوَردَند
و غروب
چون روسپیِ خوش آب و رنگ
لبان اش را بر آسمانِ گورستان می فِشُرَد.


شصت و دوم/پائیز/87
تهران بی رنگ
گفته بودم با عشق :
دستبرد خورده به دهلیزهای قلب ات
گفته بودی با مهر:
صبر!
نگفته بودی اما
تنها نقش ترنج فرش قلب ام
چه نیمه کاره رها خواهد شد به زیر پای خلایق
چه بی ثمر فدا می شود
در چرخش ابدی شبکور های کیهانی

نمی دانی
خزان به این زیبائی
شبانه روز
از سر سرای سبز تابستان تو می گذشت،
چنان پروانه ای از جان گذشته ی گذشته و امروز و آینده

پنجاه و هشتم/پائیز/87
تهران تاریک
«باور»

با سنگینی نگاههای هر شب ات
سبک می شوم
نه بر خطوط موازی رابطه می دوم آنقدر
تا به تو نرسم
نه از آسمان ستاره وام می گیرم
به جای چشم

تو چنانی
که می شود ندید و با تو بود
ندید و با تو ماند
وبا آهنگ ساحر صدای خش دارت
با تن ات در هم آمیخت

می توان با ته مانده ی لحن دیروز ات
بی که از بلندترین ارتفاع حظ فرو افتاد
روی عاشقانه ترین واژه های فردا غلتید


آری
می توان تو را ندید و دید
می توان تو را از خاطر یاس ها بیرون کشید
و بوی هرم خیس معاشقه را
دوباره
با تموز تابستان ات تجربه کرد
می توان تو را ندید
و در کنار حس تو
با تورم خون فام پلک ها
رویای باران و رعد دید

باری
با تو می توان
بی که تو را دید
بربلندای جهان نشست
و اتود های عاشقانه زد

و در حصار خیال
نقش تمام خاطرات فردا را زد.
با تو می توان
تا پایان مدور زمین
تا انتهای پیچ در پیچ کائنات
عاشق بود
و ماند....


پنجاه و هفتم/پائیز/87
تهران خاکستری
«جمع مکسر»

در سیاهچاله ای که خود جهانیست
-و از دهانه ی تنگ اش هیچ کجای جهان پیدا نیست-
افتادی
بی که بدانی

اسیر شرایط شرطی شدن
دست در بازی زندگی نمی برد

تقلای عبث ات
با آنهمه خیسی
بر رطوبت ِ ويران‌کننده،
بر تب ِ پُرحرارتِ تاریک اش
ردی نمی نهد.

تو با لخته های خون شسته می شوی
و با انگشتهای جوهری
با شبیخون
بر کمرگاه یاس های سر راهی
جان می دهی
کشته می شوی....



پنجاهم/پائیز/87

تهران سیاه
«زلزله»

به قول دورغ
از این پنجره ی باران خورده ی تار
چشمهای هاشور خورده ات را نگاه می کنم
عصر سوگوار من
با تکه آسمانی که از سر کذب رنگ آبی گرفته
سرخ می شود

در حجم پوک یک خیال
سوء تفاهم شیطان
تنوره می کشد
و تاریخ معاصر ما
با آه و افسوس زبان حرف می گشاید :
که صد حیف زنانه ترین آواز عاشقی
فصل های تو
سرگذشت را جدی نگرفتند.

چهل ونهم/پائیز/87
«شکست»


از تمام نزدیک ها نزدیک تر بودی با تمام دوری ات
حالا از تمام دور ها دورتری با همه ی نزدیکی ات
پرده کنار رفت
جغرافیای نا گسستنی ات در چشمم
چهل تکه شد

دور شدی
وبا دوری ات پائیز مرد
پائیز من بودم که با تمام رنگهای زنده ام
مرا کشتی و آرام خوابیدی
و با خواب تو
منظومه ی شمسی را آب برد با اشکهای من

در گرداب فاصله ها آب می شوم
تو دروغ می گوئی
من مکافات می شوم...



چهل و پنجم/پائیز/1387

تهران دلگیر