بگذار بشورند تنش را...
آب تني را خيلي دوست داشت
آنهم توي اين هواي دم كرده ي بو گندو ...
كه نفس آدم پشيمان مي شود از بالا آمدن .....وسط راه مي ماند مردد

بگذار تنش را بشورند
حالا كه آنقدر پلكهايش سنگين شده كه برق چشمان سياهش ديگر نمي گيرد ات

خودش بلد بود لالائي بخواند .....
تو بلدي ؟
بلدي برايش ترانه ي «يك شب مهتاب» را زمزمه كني؟

بلدي موهايش را دور انگشتان ات تاب بدهي؟.....
بلدي صدايش كني؟ جوري كه تو را بشنود؟
بلدي بيدارش كني؟.... جوري كه ببيند ات؟

بگذار تن اش را بشورند اين دستهاي زبر
تو نمي تواني بيدارش كني و براش لالائي بخواني
فقط بگو عود برايش بسوزانند و كندر ....
بوي كافور مشام اش را مي سوزاند

تمام شد! بلند شو
يك مشت خاك بريز مرد جوان!

آفتاب تموز چهره ات را مي سوزاند.....