پرده اول

ساعت 7:30 بامداد. سوم زمستان
زمستان است.
با بعد از ظهرهائی که خیلی زود شروع می شوند .تقریباً از همان ساعت 12 اینجا راه پله ها شلوغ است . انگار همه به دنبال هم می دوند . فیش های 10% مشتریان توی مشت بروکر ها خیس می خورد.
اعداد محو می شوند

اینجا بورس است.
ساختمان کهنه ای که بوی الرحمان اش بلند شده و آدمهاش مثل خیلی از ارگان های دولتی سلام که نمی کنند هیچ! جواب سلام ات را به زور می دهند مبادا به گناه بیفتند!!
تحمل آدمها از وقتی که مهمترین آدمهای زندگی ام ترک ام کرده اند برایم سخت نیست. می توانم بهشان لبخند بزنم .سلام کنم و حتا لال ترین شان را به حرف بیاورم .
مثل جوانکی که 2 دیوار آن طرف تر از من رو به پنجره می نشیند و هر روز آخر وقت صدای زیارت عاشوراش توی سر سرای طبقه ی دوم می پیچد. اما هرگز حتا یک نظر هم چشم در چشم زنی نمی اندازد.
حالا نه تنها سلام می کند بلکه وقتی بعد از یک هفته مرخصی نفرینی ام سر تا پا سیاهپوش می بیندم می پرسد :
- خانم ! همه چیز مرتبه؟ طوری شده؟ چرا مشکی پوشیدین؟

و فقط مسیر چشمهای مات ام را دنبال می کند تا ببیند مقصدی نیست!

روز به تندی - از هجوم کار و آدمها و تلفن ها و مشتری ها و فریاد های آقای سمیعی - یا به کندی – از ثبت سفارش زدن و مبهوت دانه های درشت باران که بر شیشه می زنند و نگاه به چشمهای سمانه و ابروهای همیشه گره خورده ی خانم فتحعلی - می گذرد و فرصت فکر کردن به ودیعه ی چهار میلیونی خانه و اجاره بهای چهارصد هزار تومانی از کف می رود.


ساعت 19:30 بعدازظهر. بیست و سوم/زمستان

دنیای بیرون از بورس خیلی فرق می کند.
بیرون از این ساختمان و بعد از خیابان سپهبد قرنی می شود قدم زد و صدای موزیک را توی گوش بالا برد . میشود مقنعه ی بد ترکیب که مثل مرکب سیاه است را از سر برداشت و موهای فرفری یک درمیان احرام بسته را از زیر کلاه فرانسوی به نمایش گذاشت و به نشر چشمه سر زد. می شود میان قفسه های کتاب گم شد و با صدای زنگ موبایل یکهو به خاطر آورد که ای داد! با مشاور املاک صداقت – که همه چیز دارد الا صداقت- ! قرار ملاقات داری برای بازدید خانه های استیجاری، که دخمه ی گورهای خانوادگی بهشت زهرا مقابل اش پنت هاوس اند!
این بیرون با آن تو خیلی فرق می کند.
مردم بی تفاوت از کنار هم می گذرند و وقتی بهت تنه می زنند یک چیزی هم طلبکارند.
راننده های تاکسی های زرد و سبز و - بقیه ی مردم هم- پشت چراغ قرمز می مانند و پلکهاشان بعد از خیره ماندن به کانتر چراغ قرمز که به جای اعداد حروف PO را نمایش می دهد سنگین شده است. بعد چرت و پرده ی گوششان ناغافل پاره می شود از صدای تیز گوینده ی رادیو جوان که عنقریب دچار جر خوردگی هنجره خواهد شد اما صدای رادیو را کم نمی کنند.
اینجا بیرون بورس من کمی زن تر می شوم! چیزی شبیه یک آلوده به ویروس ایدز که وقتی می گویم : مجردم انگار به یک غریبه که از مریخ آمده نگاه می کنند و می گویند: برای خانم مجرد مورد استیجاری نداریم. حالا کجا کار می کنید؟
- بورس آقا! بورس ....
- فعلاً که چیزی نداریم .مایل بودید سر بزنید هفته ی دیگه
خون ام به جوش می آید و همان قصه ی تکراری هر سال را باز مرور می کنم.
تک و تنها توی خیابانها خشم ام را با قدم های محکم – چیزی شبیه لگد_ بر سر سنگفرش ها می کوبم و تیزی خودکار را روی صفحه ی اجاره ملک نیازمندی های همشهری فرو می کنم.
نه کسی را به خاطر می آورم نه می خواهم کسی به خاطر بیاوردم.
تنها فکر می کنم به اینکه هنوز چیزهای بهتری هم هست برای زندگی کردن برای فکر کردن. برای با آنها خوابیدن و رویا دیدن و برای طعم قرمز لذت را چشیدن .
نوشتن بجای گفتن. و آئینه تراشیدن به جای نوشتن.

پرده ی آخر

ساعت 1:30 بامداد. هفتادم زمستان
بی خواب و بی دود سیگار با بوی باران که امسال خیلی مشعوف مان نکرد و با صدای جام های تهی که می خورند بهم و آه میکشند... آه...
بی چهره ی چروک ماه که پیدا نیست از پنجره ی تنگ این آپارتمان دلگیر که همه ی جان اش در طیفی از رنگ بنفش خلاصه می شود هر روز و هر روز، و به کبودی می زند پای چشم خشکیده اش به دری که جز من کسی بازش نمی کند.
و با فرصتی برای شنیدن صدای اعظم علی که بی هیچ مقدمه چپ اش جیغ می شود و به خیال خام سلمک را به زیر می کشد در آغوش ، روزها می گذرند.
صدای پاورچین بهار می آید و نگاه سرد زمستانی که کمرش هر سال به رسمِ معهودِ حرکتِ وضعیِ زمین می شکند ، بر شاخه های نیمه بیدار و عریان درختان خشک می شود .من و زمستان امسال با هم بهار را می بینیم. زمستان می رود ، من می مانم و بهار.
بهاری که نمی خواهم از پی اش تابستانی بیاید و پریشان ام کند.
هفتادم/زمستان/هشتادوهفت
تهران بی قرار
" 7"

فصلها و رواق های عاشقانه را
بادهای سرد دوری به یغما می برند
و نارنجی ترین نارنجی ها
- وقتی آماج هراس شوند-
رنگ از رخسار می بازند
چونان پائیز بی بارانی
که خاکستری آسمان حتا
به جای اشک نواله اش نمی شود

نیرنگی که هنوز
در سودای تاراج ماه من از آسمان، خیال خام می پزد به سر
تسلیم می شود

تو چنان قزل آلای رنگین کمانی
لیز می خوری بر خطوط موازی رابطه
و کشف می شوی
در اصطکاک زبر فلس های خاکی ات