"بهاریه"

نوروز امسال هم بوی بیدمشک و شکوفه های گیلاس نمی دهد...
می دانم که قرار نیست معجزه ای رخ دهد حتا بدون من ...می دانم که این آخرین بهار و آخرین نوروز معمولیست... سالهاست که به تقویم مایا ها نگاه نمی کنم... و این چندمین بهاریست که که بهار را دور خانه نگاه می کنم ... اما نگاه نکردن یا نکردن من چیزی را عوض نمی کند... مگر می توان با کشیدن پرده ها روز را منکر شد؟ مگر می توان با سپر چتر بغض ترکیده ی آسمان را بر سنگفرش خیابان ندیده انگاشت؟
زئوس هم که باشی نمی توانی ... نه نمی توانی....
نفس های بهار از همین ابتدایش هم سنگین است ... دیگر پای طی طریق ندارد حتا با پای اهو های رمیده یا با بال کبوترهای رام... ماه مست نمی کند و پلنگ را دیوانه .... نه طبیعت از تحول کرم ابریشم آغاز می شود ... نه اندازه ی تماشا ها به تارک ها و ستیغ های کلیمانجارو می رسد... نه باز با آن بالهای سترگ اش .... در مسیر نگاه خرگوش به چشم می آید... عروس های دریایی و چتر ماهی ها تمام دریای ژلپن را گرفته اند ...دیگر نمی شود حتا با 50 سال دوره ی کمون و زندگی نیمه و نصفه شان مقابله کرد و هر چقدر شرایط دریا ها و آب ها بدتر شود ..آلوده شود ... پاکسازی شود... سرد یا گرم شود بیشتر و بیشتر خواهند شد ...حتما چه اهمیت دارد نه ؟ !
نوروزِ هر سال با من سخن می گوید .... و من با تو ... تو با آن دخترک ریز نقش که چشمهایش مانند مداد رنگی های هفت سالگیست... نترس! کسی صدای مرا نمی شنود! نه ماه می میرد با نفرین پلنگ... نه بانوی کوچک دامان پرهیزگاری اش را به سینه ی دشت می گستراند... حالا من اینجایم... بدون تو... با دستی بر صورت ماه که می گذارم تا سیبهای کال ، بر تفکر شیطان سقوط کنند... من بی طلسم بدون تو ...تو با جادوی کم اثر زن ...بدون من ... با جنبش صورت ها و گشایش درهای زمین ... بدون من...نیش می خورد عقربه در ساعت هفتم بدون تو... روی نفس های مست با جادوی پرواز تا اوج آبشار های جان ات ..بدون من... دل به خلوت ستاره ها می سپارم بدون تو ... ساز را در آغوش می گیرم و تو آن دخترک را بدون من ...
می بینی ؟ نوروز هیچ چیز را عوض نمی کند... و معاد مکرر زمین خاطره ها را نمی شوید...
زئوس هم که باشد نمی تواند... نه نمی تواند...
کمی آن طرف تر از روی نقشه ... – کمتر از یک بند انگشت – آهنگ قدم های زنی ... شب را می شکافد ... و خواب دو پیکر را ،در کنار زن .... تو..انجا بدون من ، پل می شوی برای قدم هایی میان خاک تا ماه ... و من از پل تو بالا می روم ...
چشم های والکری هاو الف ها در خط نگاه ، ســِیر می کند بر اندامی... تو هم می دانی که کم می اورد تن ، از عبور این ساقه ی تب دار در قواره ی یک زن ...
که من از زن فراترم ... بهار با تمام ادعای حیاتش به شلوغی من نیست... پاییز که بود و زن بود و تن بود و تن ها ... بازوهایت را روی چمن های کنار آب به رخ ام کشیدی !
خندیدم ! ... با چشمهای عجیب ات انگشتهای پایم را بلعیدی و گفتی : " تو شلوغ تری از مرگ ... تو از زن فراتری... زن تری... گفتی بر زانوی تو آینه می روید و ..آینه قد می کشد بر باقی اندامت ...
خندیدی ! گفتم من نه پیانو ام ... نه فلوت ... اما شلوغ ام ... جیغ و ویغ نمی کنم ولی داد چرا ! ... می زنم ! ...از شراب های عمو عزیز ... کنیاک تلخ... عرق برنج ..داغ داغ می زنم ... گاهی هم داغ می زنم ... روی تن ات ... روی قلب مچاله از هیجان ات .... ازم نمی ترسی ؟!
زئوس هم که باشی نمی توانی.... نه نمی توانی...
این شبهای بهاری خنک را که گاه آسمان به سرش می زند و باد با درختان تند خویی اش گل می کند را فراموش کن !
به صورتی فکر کن که رود از تو می ربود ...
به لبخندی محلی ای فکر کن، که انعکاسش تمام سرزمین های مجاور را دیوانه می کرد..
به چشمهایی که جمع می شد بی کش آمدن دو گوشه ی لبهایی با ماتیک قرمز ...
به پر بالش های سپید ..که در فضای مه گرفته ی اتاق در پروازند و به صدایی که می گفت :
" در من کسی بسیار بسیار سردش شده " ...
در تو کسی از حدقه ها بیرون می زد و درد می گرفت اول هر پاییز
به سنگها فکر کن ...به سنگهایی که به مرخصی رفتند و بعد دیگر... رنگ روی رنگ بند نمی شود از ان روز ...
به آینه ای فکر کن که در قابش از پشت به من لبخند میزنی و روی عکسم می نویسی :
" این منم که مرخص نمی شوم از تیمارستانی که از آنِ توست ! "
نفس بکش... بوی خاک می دهد این بهار بی جان حقه باز ... اینجا بدون من !
دیگر از یاد آورد انهمه ترانه که می خواندیم و داد که می زدم و نفس ات که می کشیدی توی صورتم خسته ام...
تو را می سپارم به زمان ... به زمین ... به زندان ... به زن ...
هنوز نرفته ام ولی ...لعنت به این آب و هوای شرجی مناطق استوایی با آن رطوبت 140 درصدی اش !
درود به سرمای کبک و بریتیش کلمبیا ! ... راستی ؟ ببینم؟ تاریخ مصاحبه ی شما چندم پاییز بود بدون من ؟!
سرت را بلند نکن ! هنوز چیزهای زیادی برای فکر کردن هست ... گوش کن تا چهلم بهار چیزی نمانده ...فقط سی و دو روز !
تا نی شی کاوا سان باز بمیرد و حمید پریزاد برود به سرزمین افتاب تابان و سیاه بپوشد و چشمهایش بشود دو تا کاسه ی خون بدون من !
تو نی شی کاوا سان را نمی شناختی ... او هم آنقدر ساکی خورد و کار کرد و سیگار برگ کشید که همه گفتند سکته کرد!
اما همه اشتباه کردند ... هنوز هم می کنند بی که بفهمند درست کردن کدام است یا چه شکلی دارد؟ ! آن موجود چشم بادامی که از پشت دریاها می آمد و برای حمید پریزاد بوی ناکازاکی را می آورد سکته نکرد... یکهو رفت .... توضیج دادنش کمی دشوار است ... ان هیبت درشت رفت توی یک قوطی چوبی با بوی اود و بِهِ ژاپنی جا شد و از درز آن صندوقچه ی ماهاگونی رنگ به تماشای جهان نشست ...
می بینی ؟ به همین سادگی !
من هم روزی ناگهان آمدم و امروز ..ناگهان می روم... از دریچه ی تنگ می بینم ات که تو می مانی و تنهایی ، در میان دو ناگهانِ آتشین ... آسمان هم که بجای پاییز فصل اتصال دیوانگی ها بشود و آوه ماریا ی کاچینی را هم که بشود در فا مینور نوشت ... مثل گرد سپیدی که باد با خود آورد... باز هم خاکسترت بر باد می رود ... بدون من ...و بهار ، بهارهم بر باد می رود ، یا با باد می رود ...بدون تو .... از گهواره ی تاب ناک یاد ! ....از لذت فراموشی ای که تو را در تمام فصول به انگشتهای باریک " ناگهانی دیگر " وابسته می کند !
زئوس هم که باشی نمی توانی ... نه .. نمی توانی ....چه ناگهان و چه به هنگامه ،
پاییز که می شوم ... تو مثل اسفندی روی آتشی... از عشق آماده ، که تکه تکه شوی و هر تکه ات جداگانه عاشق ام باشد.. حتا آنجا... بدون من !

دهم سی و سومین بهار
آنجا ، با من