یادداشتهائی برای هیچکس .
تابستان.

تابستان من در راه است.
يا آمده حتا بي كه بهار به نيمه رسيده باشد.
تابستان من گرم است. زير پوست تيره اش زنده گي به عمق رود سن جريان دارد..
آرام است...قلب اش به جاي دو دهليز هزار حفره ي پيچ در پيچ دارد. شبها دير مي خوابد.
تن اش بوي اقيانوس مي دد. بوي شوري و تلخي ...پوست اش نرم نيست... مثل تن درخت كاج ...
با دستهائي سي و چند ساله كه غافلگيرت مي كنند پشت ديوار اتاقي كه پرده هايش به رنگ نسكافه بود.
تابستان من قهوه ايست. مثل قهوه اي كه نمي نوشد.. داغ است و خيس، كه از عرق مي شود...
تابستان من گريز را خيلي دوست دارد.. مثل من كه فرار را... تابستان من زودمي آيد ...دير مي رود ... صداي كليدهاي سياه پپيانوست وقتي كه مي رقصد دستهايم روي تن اش...
لطافت برگهاي سپيدار به وقت معاشقه با نسيم است وقتي مي گيردم توي بغل بزرگ اش.

توي چشمهاش ستاره دارد.مزه اش طعم عسل زنبورهاي وحشي كوه سبلان است...
شرمين نيست ها! اما نگاهش آزار هم نمي دهد... با پلكهاش مي تواند تا آخر دنيا پاهات را نوازش كند... نمي دانم تابستان من كجا بوده اينهمه سال... نمي دانم از كجا اينهمه بو هاي متفاوت را مي شناسد...
تابستان من دو سنگ دارد... سبزوسياه... اما هيچ كدام به كارش نمي آيد .چون موهاش سياه است و حرفهايش زمردي..
تابستان من تنها 7 روز مي ماند ... با هفت شب كه حتا اگر به بلندي شبهاي زمستان هم كه باشد براي من و تابستانم به كوتاهي همين پنجشنبه و جمعه است.
تابستان من خيلي عرق مي كند...وقتي كنارش مي ايستم يا دراز مي كشم از رطوبت دستهاي بزرگ اش خنك مي شوم.
پريشاني موهاش وقتي كه انگشتهاي كشيده ام ميان شان گير مي كند آرام مي گيرد.
تابستان من آسمان و زمين را توي عكسهاي اينهمه سال آنقدر قشنگ جا مي دهد كه همه اش مي پرسم از خودم چه جوري اين دو فراخي را به هم بخيه كرده آنهم از ميان ويزور تنگ دوربين...
تابستان من حتا مي داند كه مردهاي پاريسي يك معشوقه دارند و همان را بيشتر از همسرشان دوست مي دارند ...اين را هم مي داند كه مردهاي ايراني معشوقه هم كه داشته باشند مادرشان را از معشوقه و همسرشان بيشتر دوست مي دارند!
تابستان من گاهي شبيه ببر است و گاهي خرچنگ... وقتي پيش مي آيد انگار پس مي رود...
تابستان من خود سرطان است... تا خبردار شوي همه ي جان ات را گرفته...
به تابستان ام گفته ام كه هر وقت ترانه ي مونامور را مي شنود ياد من بيفتد...
روي تابستان ام هم اسم گذاشته ام . كه سنگيني اش را حتا وقتي من نيستم يا خودش نيست حس كند.
من با او نرقصيده ام ..آواز نخونده ام... وقتي كه نبود هيچ وقت با خودم نگفته بودم كه ممكن است اين همان تابستاني باشد كه بالاخره يك روزي از راه مي رسد.. با او فيلم عشق سالهاي وبا را نديده ام.... صبح زود يا بوق سگ باهاش كله پاچه نخورده ام.... زير آسمان پر از ستاره خسرو آباد شهابها را نشمرده ام.... با او طعم شراب را نچشيده ام.... آخر تابستان من الكل دوست ندارد.... من بدون تابستان ام تجريش هم نرفته ام....

اوبه زودي پرواز مي كند.. به سرزميني كه بيشتر روزهاش مثل پائيز هر سال تهران آفتابي تنبل دارد و ابرهاي پر رنگ...
تابستان من! اسم ام را صدا كن...صدائي كه شبيه جادوي فلوت است... نفهميدم تو ديگر چه جور تابستاني هستي كه توي بهار سر و كله ات پيدا شده...
زود برگرد.


پنجاه و دوم/بهار/87
تهران باراني