«وداع»


بلندي هاي آذربايجان....
مه گرفته... بكر.... هوهوي باد....جان سرگردان قاصدكها .... جاريِ رود در دل دو كوه...
دورترها مادياني مست شيهه سر داده....من... تو.... آفتاب....
و بساط عيش ما محيا....
پشت به تخته سنگ داده چشمهايت را مي نوشيدم..... موهاي انبوهت در دست باد چه قشنگ مي رقصيد....
چشمي بسته بودي ز هجوم آفتاب وآن ديگري را نيمه باز براي نظربازي!...
چه خوش بود ساعتي در نيستي زيستن!
ميان حصار كوهها در آغوش تو گم شدن ..... كاستن...آهسته ...آهسته كاهيدن.....
چه خوش بود ساعتي در هستي نيست شدن!
چقدر دستهات بزرگ بودند ..... چقدر شانه هايت سترگ.....
نشستم روبرويت....پاهايم را از قفس كفش هاي تنگم رهانيدم! پاهاي تو را هم!
ــ چقدر پاهات كوچكند دختر!
....
وخنديديم...
پاهايمان زخم بود.... سينه هامان آينه.... يكي رخشان و ديگري زنگار گرفته....
خويشتنم را ميان سينه ات مي ديدم..... چه صورت بر آينه نهادن خوب است!.....
و ماندن.... به ناگزيري.... چه تلخ!
ــ چقدر سينه ات خراشيده پسر!
....
چه مغرور در عين بلاهت عقده ي اشك هامان را گره كور زديم.....!
بوي تلخ درختان بادام به كاممان نشست... سكوت را چه بي محابا مي شكست گذار باد....
نگاه... چشم... چقدر چشم مي گشت به دنبالمان....
فرومانديم
....بي فريادو خاموش... بي كه مجالي يافته باشيم براي هم آغوشي
آدميان را ديديم.... از آن بالا ....
و گريختيم .....از صداقت چشمان خويش ....
گُر گرفتيم و فرو چكيديم....بر مجمر سُربيِ صبر....صبر...صبر....
بي منادي و خموش ....دست كشيديم از سماجت.....از اصرار بيهوده.....از تمنا....
از ديدن سپيده دمان در گورستانهاي تهي از مرگ.... از شنيدن ضجه هاي زنان باديه نشين كه دختران خويش را چه ارزان مي فروختند.... از نگاه آزمند مردان تاريك......
از كبوتران سپيد با آنهمه ادعاي صلح.... از اميد.... ما دست از سماجت عشق كشيديم.....و مانديم خاموش.....بي كه به پشت سر نگاهي كنيم.... بي كه بازگريم....


باد دست برمي داشت از سرودن... رود از پيمودن..... قاصدك از رقص...مه از خراميدن....ماديان از مستانه شيهه سردادن..... آفتاب از تابيدن...
و من ...وتو.....ضيافت نشين جلوسي بوديم كه پريدن در برابرش «هيچ» مي نمود....
ما .... عقده ي اشك را گشوديم....
نگاه... نگاه... چشم...چشم... چقدر مي گشتند دنبالمان... ما گريخته بوديم....

بلندي هاي آذربايجان.... جنگلهاي تاريك ارسباران.... صداي بال جبرائيل.....
و رهيديم..... ....

تنها... خاموش.... در ظلمت بي انتها فرو رفتيم.....
.....




اتود عاشقانه ي شماره ي .....

ابري شده ام...باريدنم را اما...
.... نمي دانم.....
روي تنت مي خزم..... با نگاهم.... با نوك انگشتانم ....
باد گرم را دوست داري؟ ...مثل بادهاي شن زاران كوير....
ميان موهايت مي پيچم..... روي تنت قدم مي زنم....
تنت مي سوزد....مي دانم....
آنقدر مي وزم....آنقدر نگاهم روي تنت مي لغزد كه تمام بدنت تاولهاي بزرگ بزند...
تاول... تاولهاي بزرگ....
نه ! نترس عزيزم! ... من ديگر از سوختگي چندشم نمي شود! ديگر بوي گوشت سوخته اذيتم نمي كند
خودم همه تاولهاي تنت را مي كنم.... هنوز كه نمرده ام ! نمي گذارم جاي زخمهايت عفونت كند.... با دستهاي داغم زخمهايت را مرهم مي گذارم....
هه! گفتم مرهم! تو هيچ مي تواني باور كني كه دستهاي داغ من براي تن زخمي تو چه مرهم نابي خواهند بود؟!

وحشي شده ام..... لجام گسيختنم را اما......
هنوز نمي دانم......


راستي؟
تو هنوز از من مي ترسي؟!
كسي چه مي داند ...شايد همين جا ....همين امشب......پا برهنه بدوم تا خورشيد....كسي چه مي داند شايد در آغوش كوههاي سرخ تبريز... بيارامم.....
چه لذتي دارد كنده شدن... نبودن...پريدن....
چه لذتي دارد...تنهائي...تنهائي....تنهائي....

.....

چه كسي مي داند.... اينجا چقدر اكسيژن هست......چقدر مه .... چقدر ابر... چقدر باد...
اينجا چقدر تنهائي حجيم تر است.....

تلخ.... تلخ...تلخ....
هنوز هم برآني كه كام تلخ با قند شيرين نمي شود مانا؟!‌
تند...تند...تند....
آنقدر تند بنويس و تند بگو كه خسته شوي....
من مدتهاست بزرگ شده ام
صدايت را نمي شنوم... چشمانت را نمي جويم.... دستهايت را نمي خواهم

كسي چه مي داند تنهائي پشت بر دامان كوههاي تبريز دادن و به آسمان فيروزه اي اش خيره ماندن و حتا دلير را هم ز ياد بردن چه حالي دارد؟
نه مانا!
هيچ كسي نمي داند.....هيچ كس....
تنت به رعشه نيفتد... ده فرمان را....كتاب خروج را.... عهد عتيق را.... رها كن......
رها....رها ....رها ......




چرا از ده فرمان خداوند تمام جان من تنها با اولين فرمانش به رعشه مي افتد؟
.....................
خدا كجاست؟..... كي پرودردگار من است...