"اتود شماره 777"

پیشانی ات
سریر بلندیست
که جز دستهای خورشید به آن نمی رسد
و چشمهایت
مروارید های سیاه
که درس تیره گی را
از یاد شب می برد.


توت فرنگی های وحشی
چنان شرمگین گونه های تو اند
که تبِ تابستان را فراموش می کنند.
و لبهای ات
چون ملکه ی زنبورها
وسوسه ی تاجی از عسل دارند
که با چشیدن اش
نیشی تا عمقِ نا پیدایِ روحِ آدمی رسوخ می کند


آرزویِ سعی بر شیب گردن ات
و صفا
بر مرمرِ تیره یِ دو شانه ات عیب نیست
تا تشنه گی در چشمه ای
که از شیار سینه هایت جوشیده است
فرو بنشیند.

تو در تماشای دسته ی اسبهای وحشی
مست می شوی
و من
در بازی دم کرده ی گرگ و میش،
با نخستین نفسِ شراب آلودِ سپیده دم
به زنده گی باز می گردم.


11/1/1
ساعت هفت ام
"فراق"

حالا که امتداد حسرت شبانه ام
به انحنای گنبد مینای ات
-درخیال حتا-
نمی رسد
و آینه ها هم وارونه گی جهان را دروغ می گویند،
از این همه شیفته گی چه می ماند
جز تقلائی
که میان تک سرفه های آسمان
آرزوی چشمه شدن را
به تالاب می برد.
*
نظاره ات
در من نزاعی در می افکَنَد
که شیفته گی مغلوب اشتیاق می شود
و
اشتیاق
اسماعیل شایسته گی

بچرخان ام بر دورِ دوّارِ تسلسل ات
که تکرار مکررم همه عمر
تا زمانی
که تو بخوانی مرا و
و من
اجابت کنم خدائی ات را.

5/1/1
ساعت دوازدهم
"کمان "

توان شکفتن ندارم در دستهای تو
که بهار نیستند و بوی خاک نمی دهند
کوچ نمی کنم تا نگویی
به کجا می کشانی ام؟
*
عطر معاد می پراکنند ام این روزهای میخواره گی
که جهان ها در بوسه های سه ناظر زاده می شوند هر نظر
یا می میرد هر نفس و باز می زیَد.

غرض این است،
که دلی از این دست
-بی گانه و بی خانه-
تو گوئی
دست نخواهد شستن عاقبت
از پاسخ به فرمایش الست !


1/1/4
ساعت پانزدهم
تقابل


می نویسم:
با صدای گرم تو
که
ترنم نسیم دوره گرد بهار است قاصدک می شوم
آوای گرم زمین ام!
برقصان ام

......طفلکی نمی دانست چرا اینطور بهم ریخته بود
سیصد و شصت و پنج روز قبل اش را که به خاطر آورد تازه فهمید چرا سرش به دوار می افتد هی و چرا قلب اش تند تر می زند و چرا سم توی دقایق اش تزریق می کنند این عقربک های بی رحم ساعت دیواری...
پنجاهمین روز بهار 72 ساعت پیش عمرش را داد به شما...وقتی میان دستهای من در لابلای خاطرات پارسال ورق می خورد
درست راس نیمه شب جان اش به لب اش رسید. از همان پوزخند ها زد که من این روزها می زنم و دوست های نزدیک آن سال های دور برایشان جالب است...حالا تلخ تر از آن ام که شوری اشک مغلوب ام کند
اگر می توانی ....برقصان ام......

Labels: