آن گربه ی لوس را يادت هست؟ اسمش برفی بود ها!
شبها که توی بهار خواب خانه ی عمه خانم ستاره می شمرديم می خزيد زير پاهامان و خر خر می کرد؟ ....
دق کرد! مرد....
حالا هی بيا توی خوابم و بگو چرا گريه می کنی.... برفی با همه ی حيوان بودنش تاب نياورد مردن تو را ....
هی می گوئی هيس! کسی نبيند اشک ريختنت را....من چطور آنهمه خاطره را چال کنم توی باغچه ی حياط خانه ی عمه خانم؟
راستش پاهام گير ندارند آن کوچه را بيايم تا انتها....
بيايم و تو نباشی ...
بيايم و ببينم همه جا را سياه بسته اند.... بيايم و فقط عکس ات باشد و حجله ای غرق گل های گلايول سپيد...
می دانم ....تو ازاولش هم از گلايول سپيد خوشت نمی آمد....
.. برات يک عالمه مريم می آورم.... فقط بگو آن پارچه ی سياه را از بالای عکست بردارند....
می خواهم برايت سرخ بپوشم...سرخ را دوست داری نه؟ ....


«برای دلير که خاموشی اش باور کردنی نيست»


دهانت بوی کافور مي داد
هنوز واپسين دم نبود اما
چه قناعت وار بوسه های طوفاني ام راناديده می گرفت

-هاله ای ز عود... غزل... ساز....-

بخت نامراد من
بسان حضورِ سياهِ کلاغان منفور
دستهاي تو را هم در گور بی سامان آمال مدفون کرد و گذشت
و آفتاب سوزان ظهر حتا
ز روزنِ تنگِ مرده ی خاک
حصار بی هوای بردگی ام را بر نيفروخت

-تصويری ز خاک.... زجه.... سکوت....-

با مرگ سپيد و سياهت اينک می دانم
رعشه ی انتظار در سايه ی احتضار
چونان شرجه ماری خفتن را ز ياد خواهد برد..
.....