گاهي بوي عطر آدمهائي كه فقط بلدند «مثل» جنتلمن ها رفتار كنند تهوع ام را بيشتر مي كند
ته عطرشان گس نيست.... يا تلخ حتا....
بوي خاك نمي دهد...
بوي استفراغ بعد از نشئگي الكل را مي دهد كه هنوز گرم است
اين روزهاي لعنتي ، دل ام بوي علف مي خواهد
يا بوي عرق تند تن مردي تيره پوست
كه دستهايش بزرگ اش ميان موهام گم شود....
....
«مديحه ي ناتمام»

چشمهات راز زيستن است
چون آفتاب تموز
كه خاكستري مرگ را
تا دورهاي دور
مي دواند

وآغوش ات
گرم...
براي ماندن و مانيدن
كه ازدحام وقيح شهر - در ميان اش-
به سكوت مي نشيند... خاموش مي شود

دستهات پليست
ميان برزخ و بهشت
كه تمناي شب را مي بازد
به سپيده دم

و هستي من
با صداي نرم تو
زوال را
به مبارزه مي خواند

در برم گير
تا سيماب حيات
به پلكهاي نيمه بازم
رسوخ كند.

هشتادو پنجم/بهار/86
تهران غريب