توی معده ام انگار دارند رخت می شورند
بوی بد عید می آید.........
بوی آب ظرفهائی که تویش سبزه سبز کرده اند این آدمای مدعي شعور.... از بوی عید دلم بهم مي خورد...
از بوی ماهی گندیده ...
که شب عید بی چاره را سرخش می کنند و می گذارند سر میز شام و تازه ما هم با ولع برای خوردن بهترین قسمت اش هی حرص می زنیم....
لاله هائی که سرها شان را می بُرَند و می گذارندشان توی كاسه ي آب سر سفره ي هفت سين
لالها ي سرخ و زرد زيبا...
كه بي پا مي شوند تا توي گلدان هاي كريستال، قامت دالشان به لبهاي من و تو لبخند بنشاند........
...بوی بد عید می آید...
آدمای عصبی ای که برای خرید عید توی پیاده رو ها بهم تنه میزنند و توی هم می لولند و گاهي چشمهائي هم مي بيني در اين ميان، كه چه حريصانه مي چرند ات....
توی معده ام دارند رخت می شورند.... ....
بي هيچ گريزي...
باز عيد مي آيد.......باز اسکناس نو.....
باز ماهی های قرمز کوچولوی بی چاره ای که از دست ما آدمها
هی سکته می کنند و هی می میرند.....
...وای... توی معده ام رخت می شورند..............
«Paradox»

مدت هاست كه كافه نمي روم
سرم را گرم كرده ام با ترجمه هاي جور وا جور و دلم را خوش به شبهاي بلندي كه دارند تمام
مي شوند.
گاهي تا دير وقت پشت ميزم آنقدر خيره مي مانم به هالوژن هاي سقف كه چشم هام همه جا را سفيد مي بيند..
اتاقي كه ميز كارم تويش هست هيچ پنجره اي به بيرون ندارد... گرم است ... هوايش كم است....
گاهي كه كسي حواس اش نيست مي روم پشت پنجره ي بزرگ اتاق بغلي و تا مي توانم توي دلم فرياد مي كشم...بس كه دلم خون مي شود از ديدن هيكل دماوند كه هواي بي غبار اين روزهامي گذارد تماشايش كنم... دماوندي كه فقط هفتاد كيلومتر با من فاصله دارد...
ياد حرف آرين مي افتم: «طناب را پاره كن...»
چرا نشد؟ يا شايد... چرا نتوانستم؟
اشك از گوشه چشم ام راه مي افتد ...

مدت هاست كه ديگر كافه نمي روم ...
دلم براي گلهاي وحشي تنگ شده است... براي بوي بكرشان.... براي رنگهاي قشنگشان.... همان ها كه دوستهاي مهروا آروين، -صاحب كافه- هر جمعه برايش از لار و دشتهاي اطراف تهران مي آوردند...

طعم شربت به ليمو و جوشانده ي آويشن را مي آرم به ياد كه فقط توي كافه هفتادو هشت سرو مي شد
و منوئي كه روي انواع قهوه هايش از ترك گرفته تا قهوه ي سياه فرانسه يك آرم ممنوع كشيده شده!
هه! باز داشت يادم مي رفت كه توي كافه ها مدتيست كه سرو انواع قهوه ممنوع شده است.

چه فرقي مي كند اما براي من كه مدت هاست كافه نمي روم....
شبها تا دير وقت توي محل كارم مي مانم و خرده فرمايش هاي آقاي مظاهري را كه حالا ديگر نه از اش مي ترسم و نه حتا بادي كه از راه رفتن اش حاصل مي شود و كاغذ هايمان را پابوس كفش هايش مي كند ديگر تنم را مي لرزاند....
آخر وقت شده...آقاي قرباني برايم يك ليوان سرريز گل گاوزبان ترش مي آورد...كه شايد اعصاب ام آرام شود... پشت ميزم نيستم.... تقريباً همه رفته اند ...
پشت پنجره ماتم برده باز.... به آن دورها كه كوههاي برف گرفته از مهتاب نقره اي شده اند....
چيزي ميان گلويم گير مي افتد ...
هر چه دم كرده ي گل گاوزبان خوش رنگ و عطر را سر مي كشم افاده نمي كند....

آقاي مبشري با آن كلاه با مزه اش جلوي ميز من ايستاده و پز يك نخ سيگارش را مي دهد و سر به سرم مي گذارد... مي گويد: هي ! تو كه اينقدر بد انق نبودي....
مي خندم.... زير لب مي گويد:‌تقصير تو نيست دختر جان! خاصيت اينجاست.... و سيگار به دست از در دفتر مي رود بيرون....

مدت هاست كه كافه نمي روم و اين چه ربطي دارد به اينكه آقاي پريزاده امروز تمرين داشت و نويد رفت تا لباسهاي خوشگل تنيس اش را بپوشد وبرود پي كيف اش!
مدتهاست كه كافه نمي روم واين چه ربطي دارد كه كورش امروز از هميشه ي اين روزها خوش اخلاق تر بود و وزيري پلوور پرتغالي پوشيده بود و مانتوي كوتاه الهام را هي پائين مي كشيد و مي خواست رُلِ مردهاي متعصب عهد قجر را بازي كند
عُق...

صداي آقاي رزمي همه ي خيال هايم را مي ريزد به هم....
صدايم مي كند.... دختر جان! .... با تو نيستم مگه!...
- بله عمو هاشم.....
....
هنوز رئيس نيامده! پس وقت داريم دو تا سيگار با آقاي رزمي بگيرانيم و بخنديم به اين آدمهاي ديوانه كه ما را مونيتور مي كنند و مكالمات تلفني مان را گوش مي دهند ...

دختر جان! آخرين بار كه رفته بودي كافه كي بود؟؟!!!
ريسه مي روم از خنده روي ميز و آتش سيگار انگشت ام را مي سوزاند....
وصورت عمو هاشم كه هاج و واج مانده از اين خنده ي يكهوي من ....
از دورها صداي موزيك مي آيد..
....
صورت اميلي رنگ مي بازد بس كه خيره مي مانم به اش...
صداي ساز دهني در پس زمينه ي ذهنم Fade مي شود.....
مدتهاست كه كافه نرفته ام ....
روزهاي تلخي بود ... با آنهمه خيال هاي خامي كه مي پختم به سر ..
عوضي تر از آن بودم و حتا عوضي تر شده ام از آنكه، كسي توان اين را داشته باشد كه دوستم بدارد...مرور روزهاي سرد زمستان هشتادودو اما تلخ تراز شوكران است...
چيزي كه چون تجربه اش نكردي نمي فهمي.... حتا آنها كه توي اين ماجراي دو نفره بودند!! ...
اي خاك بر سرآنها! كه گمانه ي ديوانگي ام را مي زدند!
آن هم با آنهمه ادعا...
وفراموشي، تلخ تر از همان تلخيِ شوكران اما، شايد دلمه ها ي كهنه را التيام بخشد......

«اسمش هست خسرواني»

ماناي عزيزم
زخم پيشه كرده‌اي اين روزها...
اين روزها كه غصه‌دار تر از هميشه، رگه‌هاي يأس را مي‌بينم كه گاه چين‌هايي مي‌شوند در زير چشم‌هاي معصوم‌ات؛
اين روزها كه لبخندهاي سرد و بي‌رمق‌ات نشان از هياهوي دارد در تو كه فرجامي ندارند انگار؛
اين روزها كه عفونت كهنه‌ات به چرك مي‌نشيند؛
اين روزهاي آخر درد و اول نفرين؛
دستان‌ام را مي‌خواهم پيشكش‌ات كنم.
و تكه‌اي از قلب سخت‌ام را.
گيرم سزاي دل آتش‌پاي تو نيست.
هرچه هست، پيشكش.

دوست‌ات دارم مهربان
.....
ديماه 1382