مي خواهم سوت بزنم
هي نمي توانم
مثل ياشا كه لب اش شكري بود
چه چشمهاي خوشگلي داشت.
رنگ شن زار بود.... با اين همه , مزرعه ي انبوه گندم موسي را هم در خاطرمان زنده مي كرد...

طفلكي مُرد
مي خواستند توي حياط پشتي خانه ي مادر ماه طلعت به خاك بسپارند اش.
خودش خواسته بود
اما هيچ كس به حرف اش گوش نكرد...
.....

دستهايم را باد سرد مي بُر‎َد وقتي از پنجره ي تنگ قطار بيرون مي آورمشان....
....
ياشا...ياشا... تو كه اسم ات ياشا بود.... چرا مُردي؟
تبريز نزديك است....
دلتنگی هایم برای زویا سر نمی شود...
هنوز 12 روز دیگر مانده تا برگردد.
بخواب قشنگم و صبح از پنجره ی اتاقت زمینهای گلف را تماشا کن... برو توی حوض آرزوها هی سکه های ریز و درشت بینداز
شهر سوخته را تماشا کن و برو توی عالم هپروت
برو مرکز خرید های جور واجور
و تمام پولهای آن گامبوی بد را که تنهات گذاشته توی رم و رفته هامبورگ را بریز توی جیبهای دست فروش های ایتالیائی....
هی حالش را بگیر و نگذار خوب بخورد و خوب بخوابد.. حالا که دلت را می شکند و می خواسته از پاریس مثل عقده ای ها اصلاً خود نمایندگی لانکوم را برای بعضیها که گاهی پی پی را از گوشت کوبیده تشخیص نمی دهد سوغات بیاورد.... برو توی بار هتل هی آیریش کافی بخور ..

کنسرت شجریان هم رفتیم!
جای شما سبز
ای بر هر چه مرد چاق و بی قواره است لعنت!
پسرهای میلانی بهترند نه زویا؟!
یا مثلاً همین مو فرفری های بلند قد که فقط بلد هستند دست و پا شکسته ساکسیفون بزنند و بعدش هم هی خط و نشان برای بعضی ها بکشند که: وایستا پات برسه تو این خراب شده...تکلیفتو روشن می کنم...
...
زود برگرد.... خواستنی مهربان.... من