"story"

در كافه را باز مي كنم....
شلوغ است...
ميان سرهائي كه به طرف در چرخيده اند و چشمهائي كه روي صورتم مي دوند
فقط انگارچشمم بايد بيفتد توي چاله ي چشمهات....
جا نيست... (تو مي گوئي)...
روي صندلي هاي بلند جلوي كانتر مي نشينم....

تو را ميان نور نئون هاي روي شيشه ي كافه ...
شايد هم ميان فنجان هاي قهوه ي نيم خورده پيدا مي كنم...
باز چشمم.... كه مي افتد توي چاله ي چشمهاي مفتون ات...
سيگارم را مي خواهم روشن كنم...
فندك تو و علي رضا با هم روشن مي شود....
سه تائي مي خنديم....
چشمهايم را مي چرخانم.....مي ترسم از چشمهات...
سيگار.. هي سيگار...

مارگاريتا و بعد باز سيگار...
علي رضا با آن چشمهاي گيراش كه هي اصرار دارد توي مارگاريتاي من ، ودكا بريزد..
چشمهاي غرقه ي تو كه نمي دانم با آن همه فكر هميشه ي خدا توي چي ...آخ ببخشيد توي كي ...غرق مي شدي..
صداي زوزه ي زني كه يوناني مي خواند و باز چشمهاي تو از ميان دو گلدان بزرگ كاكتوس كه روي كانتر سرهاشان را روي شانه هاي هم گذاشته اند....فقط چشمهات....
كه گاهي مي دزدي شان... گاهي هم من مي دزدمشان...
مي دزدم شان كه ببرم گوشه اي .. چالشان كنم.... كه ديگر نگاهم نكنند...
يا روي ديواري به اجبار قابشان بگيرم كه هميشه مرا نگاه كنند...
نگاه نه.. مرا ببينند....
صداي ني هائي كه دستهاي تو بهم مي زندشان....خودش يك دست مي شود و بيرونم مي كشد تا غرق نشوم از آنهمه چشمِ غرقه....

دستهايت را مي گيرمهي ول شان مي كنم.......روي گونه هايت با نوك انگشتهام قدم مي زنم....
چشمهايت را مي بندي.... صداي سرفه ي علي رضا مي آيد...و صداي ناله هاي روبرتا كه با زوزه ي كلارينت به هم تنيده اند انگار
- ايتاليائي مي دوني؟
- يه كم!
- پردونو يعني چي؟
- يعني منو ببخش!
...........چقدر تلخ مزه است اين خنده ات... مثل قهوه اي كه علي رضا برايمان آورده....

دير وقت است...
ترجيح مي دهم اما پياده چمران را قدم بزنم....

چشمهايم را مي بندم....
تو را ميان صداي تيز و تند ماشين هائي كه از كنارم مي گذرند
يا شايد هم ميان نور زرد چراغ هاي اتوبان..... يا در فاصله گارد ريل هائي كه يك عالمه درخت كاج ميانشان روئيده....
...گم مي كنم....
دنياي غريب كوچكيست
از كنار هم رد مي شويم....
به هم تنه مي زنيم....
هرمينه مي شويم....
هاري هالر را عين يك گرگ بيابان مي قاپيم و هي در تمام طول راه تا برسيم به اش فكر مي كنيم....
با دروبين عكاسي آنالوگش توي همان روز اولي كه ملاقاتش كرده ايم هي لاس مي زنيم...
هرمانا ها را هي مي پيچانيم توي هزار توهاي پيچ در پيچ و مي چپانيم كنج قفسي كه نتواند بپرد
و هرمينه به مامي خندد ....
ما نگاه مي كنيم ...مردد... كه عضلات گونه هايمان را بالاخره كش بدهيم يا نه...
هرمينه پلك مي زند.... چشمهايش ريز مي شوند. ...يكهو خيال مي كني دارد مي خندد ... نگاهت را مي دواني تا روي لبانش تا باوذش كني....باورتان مي شود ...
هرمينه نمي خندد.... ما بازي خورده ايم....
از كنار ما رد مي شود... و ديگر سرجاي خودش نيست...
هاري هالر توي پياده رو سيگار مي كشد... با هم قدم مي زنند...
مي رود و روي تراس بالا مي آورد...
شايد تمام آنهمه بي قراري را كه مي ترسيده ازشان كه بالا بياوردشان...
هرمينه توي كافه با لئو قهوه مي نوشد
تو هنوز روي تراس بالا مي آوري....
هرمينه پشت به در تنها توي كافه سيگار مي كشد...
لئو از بي قراري هايش حرف نمي زند و تو حالا همه ي بي قراري هايت را گوشه ي تراس بالا آورده اي و نمي خواهي هرمينه بفهد...
هاري هالر از اينهمه چراغ كه هي روشن مي شوند و خاموش مي شوند و چشمك مي زنند مضطرب مي شود و ميان صداي آواز تو خودش را گم مي كند....
خيابان خنك را قديم مي زنيم و هي به افتخار برنده شدن توي يكي از قرعه كشي ها براي هم مارتيني باز مي كنيم و مي رويم تا پرلاشز كه به سلامتي صادق هدايت و سارتر يك شيشه ويسكي شيواز را برويم بالا...
كه بال بال بزنيم از اينهمه بي بال بودن تا مگرهي بال دربياوريم و به جاي بال بال زدن فقط يك بار بال بزنيم كه بعدش مثل دو تا فارغ از همه چيز به هم نگاه كنيم و هي بخنديم و به هم بگوئيم : «كه چي؟»

حالا هاري هالر دور از چشم لئو هرمينه را گوشه كافه گير انداخته .... اما هرمينه گير نيفتاده و هي تو را مي بوسد... مي بوسد.... مي بوسد... آنقدر كه تو با ولع كم مانده همه ي هرمينه را ببلعي....
هرمانا آن گوشه تو و لئو را نگاه مي كند كه روي تخت بهم تاب خورده ايد و گره افتاده ايد بس كه تقلا كرده ايد....
تو هنوز معلق مانده اي نمي داني چه جوري بيشتر مي شود گره خورد.
هرمينه يادت مي دهد كه هي توي پيچ ها خم شو و مرا در آغوش بگير تا لئو خواب بپرد از سرش و ديگر به آوازهاي تو گوش نكند و برود توي هوا هي چرخ بزند بالاي سرت ....
كه با هم برويم توي هوا و هي گريه كنيم و هي نو شويم و هي چكه كنيم ...
هي دريا بشويم و هي تصعيد شويم و هي بخار كنيم و باز بباريم واختيارمان را آن وقت بدهيم به هرمانا كه دو پاره هايمان تكه تر كند و بعد يك پازل بسازد از هاري هالر و لئو كه تصوير صورت هرمينه باشد....
دنياي غريبيست ...
از كنار هم كه رد مي شويم يكهو به هم برخورد مي كنيم بي آنكه كه بخواهيم به هم تنه بزنيم....
و پاره هامان تكه مي شوند و ما ميان دو هجاي كوتاه و بلند بالاي سر تيزي هاي كلماتي كه خودمان باهاشان بازي مي كرديم مي شويم يك هجاي .... صدايمان مي آيد اما كسي ما را نمي بيند...
درست برعكس حروف بي صداي ته بعضي از كلمات كه نوشته مي شوند اما خوانده نمي شوند....

..ادامه دارد
نمی دانم اسم شما چيست؟
شما که به جانم افتاده اید ...شما که بر من می تازید...
شما که دست دارید...پا دارید... توی دستهاتان نيزه هست و پاهاتان را خودم زنجير کرده ام اما باز می دوید از پی ام....
شما ها که هر چه چهار میخ می کنم تان بر تخت کاغذ هی باز شٌره می کنيد...شره می کنيد...
خسته ام می کنيد...
شما واژه های... شايد لعنتی....شايد بی رحم ...
شايد آنقدر ذليل...
شايد اينقدر نرم که توی دستهای من شکل بگيريد....

قلبم تند می زند...تند تند می زند...دلم می سوزداما ......
چيزی نمی خواهم.... نه هوای تازه و نه يک اتاق تنهائی...توی سرم سنج می زنند.... دلم یک گور سرد می خواهد... که از دیواره هایش علف های وحشی بیرون زده باشند...گوری که سنگ قبر نداشته باشد...