....

همه ي چيني بند زن هاي ماهر شهر
مرده اند
و حالا
من مانده ام و خرده شيشه هائي
كه نمي دانم
قلب بوده است روزي
يا كاسه اي
با طرح گلسرخي

شبانه
پنجاه و نهم /زمستان/85
تهران برفي
صد بار گفتم پائيز دارد جدي مي شود هرشب...
هي هيچ كسي باور نكرد ...
فكر كردند خل شده ام
پائيز آنقدر جدي شد.... كه زمستان از راه رسيد
هي گفتم : ماماني... اگر نبري ام ،زمستان مي رسد يخ مي زنم ها.... خوابم مي گيرد ....
هي ماماني محل نگذاشت...
حالا خوابم گرفته اما به خواب نمي روم....
من
در تلاطم بي دليل فركانس هائي كه مي گيرم اين روزها
در بهت نگاه اين زن لاغر اندام بلند قد كه درد در شكم اش مي پيچد بخاطر 7 روز مرخصي استحقاقي كه رئيس داده به ام ...در ميان بازوهاي مهربان منيژه....
بغض كوفتي ام را – كه عين يك سنگ خارا بيخ گلويم را فشار مي دهد – هي مي خواهم قورت بدهم.... ... نه از سر غصه... كه از خستگي ...از روزمرگي ... كه نمي شود آنرا خواباند ..
كه نمي شود گم اش كرد... يا مچاله اش كرد عين يك تكه كاغذ باطله و چپاندش توي لوله ي سياه بخاري....

توي لوپ بي فرجامي كه نه ، انگار توي لوپ بي ابتدا و پايان سردرگمي افتاده باشم كه هيچ روزني به بيرون ندارد براي گريز...
مي دانم كه گريز از اين دايره ي لعنتي به معني رهائي نيست... فقط جهيدن توي يك لوپ ديگر است
آهان !‌
خل شده ام نه؟،
نه من چيزي ام نيست فقط آنقدر پائيز را جدي نگرفتيد ... كه زمستان رسيد.
مثل هميشه ... مثل هر سال كه هي برگها زرد و سرخ مي شوند از خجالت و همه اش مي خواهند حالي كنند به ما آدمها كه ....
بعد باز هيچكسي نمي فهمد... بعد مي ريزند ... مي مانند زير كفش هامان... جيغ مي كشند.... كه ما بفهميم ... بابا! شوخي نيست ها... جدي بگيريد هوا را...
و ما آدمهاي هيچ.... تنها لبخند مي زنيم و تازه، اگر خيلي اهل دل باشيم صداي زجه ي برگها زير پاهامان خيلي هم دلنشين به نظرمان مي رسد.....
از امسال كه گذشت...
خوب مي دانم.... سال ديگر هم همين است... هي من اشك و ناله مي كنم كه : آي.... دستي پائيز دارد جدي مي شود ها ...
و هي شما كه سرتان را تكان مي هيد و زير گوش هم مي گوئيد :‌
طفلي! خل شده باز ...
ولي هرگز نمي پرسيد : طفلكي!
اين طور كه داري خودت را هلاك مي كني و گلويت را پاره مي كني
اصلاً منظورت از جدي شدن پائيز...
چي بود؟

سي و يكم/زمستان/85
تهران زشت