بادموذی از لای پنجره خودش را می چپاند توی اتاق.....دود سیگار می رقصد.....
صدای زویا از اتاق کناری می آید:

رقصان می گذرم از آستانه ی تقدیر......شادمانه و شاکر......
کامم چه تلخ....
افسانه می پرسد: هی بد اخلاق! قهوه ی تلخ چرا می خوری؟ توی فنجانت شکر بریز.... دهنت شیرین می شه!
می خندم....
با خودم می گویم : چه خنگی تو دختر! کام شوکران چشیده ی تلخ با قند و عسل هم شیرین نمی شود.....
قهوه را سر می کشم....تلخ.....تلخ.....
فنجان را به رسم معهود خرافاتی ها به طرف قلبم می گیرم و بر می گردانم....
آخ....چه تیری می کشد قلبم....
توی فنجان یک عالمه نقش کوه و دره افتاده .....
.........
راستی ببینم تو هم توی خواب آن صدای همهمه را می شنوی ...
آن نور بزرگ .... آنهمه نیلوفر آبی را که باورت نمی شود زیرشان یک دریاچه خفته باشد؟
صدای سکوت گوشهای تو را هم پر می کند شبها وقتی که می خواهی به زور خودت را بزنی به خواب؟
...................
زویا صدا می زند:
هی منگل! بیا از عالم هپروت بیرون دیگه ....پنجره رو برات باز کردم ماه منتظرته... !

آسمان را نگاه می کنم... نمی دانم امشب چرا ماه با آنهمه سپیدی هر شب اش رخسارش زرد شده....
آغوشم را می گشایم......:
بیا خوشگله! بیا توی بغلم.... بذار کمی خنک بشم....

صدای همهمه می آید...کسی آن دورها اما ....نه....نیست.....



از تو نمی هراسم....
از غرق شدن در دریا...
از قدم زنی در تالار صاعقه هائی که بر سر و جانم فرود می آیند......
از تو نمی هراسم...
بلای ناتمامت را بباران
... من از خدای پوشالین تو نمی هراسم...
من از قهرش.. من از انتقامش... من از صدای هراسناکش...
من از برق شمشیر آخته اش...
من از پروردگاری که زور می گوید....
من از خداوندی که فرامینش بوی خشم می دهد....
من از معبودی که پشت ابرها پنهان می شودو بر فرق بندگانش بلا می فرستد نمی هراسم...
من از خدای تو بی زارم....
بگو اگر میتواند مرا زیر و زبر کند..
...........
من از خدای ناتوان تو که هیچ فرزندی ندارد نمی هراسم.....
من از او که قربانی را می پذیرد و بوی خون کیفورش می کند....
وای....
چه خدای ذلیلی!....
.... دلم به حال خدای ناتوان ات می سوزد....
....