تمام آرزو ها به باد می روند...
وقتی که ارباب آروزها در یک قدمی آدمی ایستاده باشد
آدمی دشواری وظیفه را زندگی می کند بی که متوجه باشد
تابستان های طاقت فرسا با تن های عرق کرده مثل سنگهای سنباده اند که همه چیز را تیز می کنند...
مثل دل...
مثل چشم های من... که می بینند ات
دیشب که نگذاشتی اعتراف کنم قلب ام کمی ترک برداشت!
راست اش را بخواهی من به تو دستبرد زده ام... بی که به حریم ات تجاوز کنم...
سهمی از تو ندارم اما به آسمانی دستبرد زده ام که ستاره هاش هنوز زنده اند... هنوز بارقه هائی از حیات در آنها به من چشمک می زند...
امروز نیازمند نشانه ای هستم چرا که با بودن ارباب تابستانی آرزوها که مثل گالیور بزرگ و پر زور است همه چیز برایم امکان پذیر گشته
آنچه که بسیاری از آدمیان عاجز از انجام آنند ... غلبه بر ساده ترین امیال خویشتن !
ما به هم تکیه نمی کنیم
ما به هم عادت نمی کنیم
ما به هم وابسته نیستیم
و من
مسرورم... این سرور گرچه از غایت خودخواهی ام است اما چنان لذتی بر لذت های من افزوده که تمامی آرزوها را فراموش کرده ام
خسرو آباد که بودیم از استخر که بیرون آمده بودی و موهای پریشان ات نمی گذاشت چشم بردارم ازت بهت گفتم : یکی از مژه هات افتاده گالیور ! یک آرزو کن... تو ماهرانه بحث را عوض کردی و من عاقلانه سکوت کردم ...
نفهمیدم توی چله ی تابستان با وجود بودن خودت که یک تنه همه ی تابستان منی و همه ی تابستان ها را که نه... همه ی فصل ها را حریفی چرا آن شب ابر شد... چرا باران بارید... چرا نتوانستم ستاره ها را با تو بشمارم...
چرا سگها زیر دیوار باغ پارس می کردند ... اخر توی خسرو آباد شبها فقط صدای آب می آید و بلبل هائی که از فرط بی خوابی و شعف آواز می خوانند...
تو هیچ آرزوئی نداری نه؟! دروغ می گوئی! اگر نداشته باشی از جنس انسان نیستی...
و من باور کن که هنوز مطمئن نیستم که گالیور انسان بود یا نه

وقتی می خواهم چیزی ازت بنویسم انگار همه چیز را باخته ام... انگشتهایم را... صدای زنانه ام را... حرفهای نگفته ام را...واژه ها دست مالی شده اند.. گفته بودم که دل ام می خواهد زبانی بنویسم که هیچ کس تا به حال نشنیده باشد و تمام کلمات اش... تمام حروف اش بکر باشند و آن وقت با همان زبان همه چیز را برایت نو و تازه و دست نخورده بازگو کنم...
با تک تک سلولهائی که مشتاق تو اند....
خسته شدم بس که مثل یک تکلیف بهت گفتم : آخه عزیز قشنگ ام ! من خیلی دوست می دارم!
خسته شدی بس که نگاهم روی ات سنگینی کرد و فکر کردی که از سر نمی دانم چه چیز کذائی هی می بوسم ات و می چسبم به سینه ات و قدم تا روی سینه ات هم نیست.....
اما چاره ای ندارم جز اینکه بگویم افتاب چشمهایت مرهمی بر زخمهای نهان ام است
جز اینکه بگویم : عزیزم! من به رستاخیز چیزی فکر نمی کنم
این را از تو آموخته ام...
سخن گفتن از رستاخیز هر چیز پا گذاشتن به قلمرویست که در آن جز هراس و امید که در نقطه ای دور از انتظار بهم تنیده اند چیزی وجود ندارد
من نه هراس را می خواهم... نه امید را
چه اهمیت دارد که ما تازه بهم برخورد کرده ایم
چه اهمیت دارد که برخورد از چه نوعیست؟
چه اهمیت دارد که شاید فردا نباشیم...
تو برگردی به سرزمین ات گالیور من!
و من توی دنیای آدم کوچولوها بمانم ...
چه اهمیتی دارد که که طبق تعریف کلی ، چیزی از فردا به شکل واقعی در ذهن نداریم
نه من... نه تو...
حال که هستی... حال که هستیم به دو قلب من فکر کن...
گفته بودم که من برای زیستن دو قلب می خواهم ...
هیچ کدام را از من نگیر...این بار باور کن که خودخواهانه نیست
دو قلب ام را برای تو می خواهم....
برای تو یکی اش هم البته کافیست ... آنکه برای زنده ماندن است... نه برای زیستن...
گفتی بمان با من تا من هستم...
نه!
می خواهم بمانیم با هم تا مانیدن...
اگر می خواهی.... تابستان من... نشانه ای بفرست....

سی و هفتم/تابستان/87
تهران گرم