یادداشتهائی برای هیچکس
بي خوابي

نمي دانم كي بود.... ديشب يا دم صبح ... يا وقتي كه بيدار شدم
تو مرده بودي و من گره هاي كفن ات را مي شمردم... صد بار بهت گفتم من از پارچه ي چلوار خوش ام نمي آيد ...بگو من و تو را هم مثل بقيه ي آدم هاي نا مسلمان بگذارند توي تابوت... گوش نكردي
نمي توانستم ببينم ات...
مي داني ؟ بالاخره ناخن هايم را كوتاه كردم....براي همين نمي توانم گره ات را باز كنم .مي خواهم پيانو بزنم... نمي فهمي؟!
- رفته بودم برات تمشك بچينم تمام خارهاش رفت توي دست هام.... هي بخند!
- هي منت سر من نگذار.. با يك بوته ي تمشك يك شيشيه شراب هم نمي شود انداخت

مي ترسي؟ جائيت درد نمي كند؟ چقدر داغي ...
گفتم چي مي شد قبل از اينكه بميري يك دل سير بغل ات مي كردم... انگشت هام مي رقصيد روي تن ات....گره مي خورديم بهم...آنجا كه درد غشناله مي شود تا بفهمي چقدر حقيري....
آنجا كه سر مي خورد دانه هاي درشت عرق ات ميان شيار سينه هاي يك زن وهر دو ليز مي خوريد و خيس مي شويد.....
چقدر گفتم تا نرفتيم بيا ميخ ها ي تابوت ها را بشماريم...
تو مي ترسيدي... من هم مي ترسيدم....
تو اما از عبور آرام و خاكستري رنگ مرگ كه بوي كافور و فرمالين مي داد مي ترسيدي... فرار مي كردي
من از لذت كثيف نبودن
نگاه كن
اين جسد من ام... گرم ام هنوز!....

نترس عزيزم! تن من علفزارست .....كه تنها خواهش اش دشنه ي دستهاي توست كه باور كنم صاحب زمين تن ام توئي!
هي بخند!
اينها را كه ميگفتي همه اش فكر مي كردم : نه ديوانه! تن تو چشم انداز يك خاطره است .. نه حتا خود خاطره ....شايد يك حسرت تيز... درپي اندوهي كه سردي گس خاك با خودش مي برد.
ديگر نترس عزيزم!
قفس در كار نيست سياهپوش ... ديوانه ات فرار كرده ... تمام شهر را هم كه بگردي پيداش نمي كني.

بيست وسوم/بهار/هشتادوهفت