همه اش همین....
باید می بستم ات به تخت خوابِ سیاهم
با یخ های سرد، داغ ات می کردم تا مستی شبهای اول قبر از سرت بپرد
خیال خام پخته بودی به سر
...................
بوت های سواری ام را پا می کنم و می آیم روی گورت می ایستم....
می بینی ؟
قفسی که من با آنهمه سرما برایت فراهم کرده بودم
از گوری که تویش خوابیده ای
هنوز....
گرم تر است....

خوابهای خوبی نمی بینی... می دانم....
دنیا آوارِ سرت می شود شبها
نمی توانم جایت را عوض کنم...
بخواب.....همین جا بهتر است.....