"برای کوچِ آرین ، رفیق نزدیک و دیر آشنای حالا دور"


دورم.... از کجا؟ نپرس عزیزم نپرس... از کجایش و از کی اش را نمی دانم...

تو هم که دوری! وخبرهایت را اما کلاغ ها می رسانند.

می دانم . دیگر نیستی . و نمی آیی که روی آن کاناپه که از سرمای خانه کبود شده بشینی و

سیگارت را با سیگار روشن کنی وصدایت را با شعر، و از من تست روانشناسی بگیری و درجه ی

حرارت من و بقیه را بسنجی و به دنبال ماجراهای تازه باشی...

دیگر نیستی...مثل من!

که آن لب های درشتت را بیندازی توی گیلاس، دندان هایت بخورد به حجم تُردِ ترسویش و بگویی :

"این زن داره برای کی کِل می کشه؟ "من بخندم و تار شوم و بگویم : " آرین! توی سرم سنج می

زنند "و تو خیره بمانی به گوشه ی دیوار و به عکس های سیاه و سفید . و هی توی دل ام رخت

بشورند و تو همانجور خیره بمانی و دستت را بگذاری روی سرت و تکان بخوری...

شاید یک روز برگردی. شاید هم نه!

اگر برگشتی یا اگر روزی زیر آن سازه ی معروف فولادی که با آرش قرار گذاشتیم دیدم ات،

تمام دهنت را... تمام وجوت را به دوستانه ترین... به رفیق ترین صداهای ته گلویم که

تلنبار شده اند دعوت می کنم...

اما باید یک قولی بدهی رفیق! که در پی مکاشفه نباشی .. لبخند هیچ زنی شبیه ژوکوند

نیست ... حتا ژوکوند هم نمی خندد...

خاک بر سر این خاک که در مشت بزرگ ات جا نمی شود!. افسوس خواهد خورد که می بیند دیگر

جایی در سینه ات برایش نیست... و خستگی هایش دیگر در ژرفنای چشمهای تا آن دورت... در

نمی آید..

و دل ام...

که برایت تنگ نمیشود...و چشم هایم ...که برایت خیس!

لعنت به سفر! چرا هنوز هم دل ام برایت تنگ نمی شود...

عوض اش از میان واژگان ام چه خوب سر بر می آوری ، حتا اگر ازشان سر در نیاوری ! که می

دانم تو می فهمی... خوب هم می فهمی.. از زن... از زیر و از زِبَر... و از زِبری.. این زِبری

که به زنانه گی وصل می شود....و به تو... و حتا تازگی ها... به من

از وقتی که بروی تا وقتی که بر نگردی نه دوری ات را با انگشتهای کشیده ام می شمارم...

نه خلق و خوی نه چندان زنانه ام را کنار می گذارم... اما یادم نمی رود که به میثاق چی

گفتی!


من هنوز همان ام !!

با اندکی تغییر و تخلص!

تخلصی که خالص نمی آید آرین...از خلاصه می آید.

خلاصه کردن و خلاص شدن یا خلاصه شدن و خلاص کردن !

من اینها را با تو حرف زده ام فقط... با تو... که آنهمه نزدیکی و اینهمه دورِ اینهمه

سالهای رفاقتِ دیر...

یادت هست کافه ژنتیل؟! مامورها و دستبند و داوود و تو و آرش؟! ...
و علی خردمند!!

فکر می کنی یادم می رود؟! که چقدر نجیب بودی و هستی و هی همه اش نا نجیبی دیدی؟!

که تمام نشدی ... تمام نکردی و تمام نشدیم و به من با آن طعم تلخِ کامِ سوخته ام گفتی : "

چی شده مگه ! ما رفیقیم ! نقطه بگذار و برو سر خط "

فکر می کنی یادم می رود؟

مّهرِ هفتم را... برج بهار را ....

خاطرات سگ های هارِ از کرج تا تهران را...

صدای گرم ات را وقتی به زبان فرانسه روی انسرینگ خانه ی پیچ شمیران حرف می زدی و جواب

نمی دادی حتا اگر بودی!

مثل حتا همین مثل حالا! که می شنوی و تلفن را جواب نمی دهی و همان داستان گرگ و سگ گله و

باقی ماجراها!!

از وقتی که بروی تا وقتی که نیایی مثل احمد صدای هواپیما ها ی ایر باس می پیچد توی گوش ام.
حق داری اگر بر نگردی ... نه! دروغ گفتم.! حق نداری برگردی لعنتی!... بر نگرد... اینجا

شاهپر که سهل است... تا کُرک های آدمی را می تراشند سرسری ، سرهای بی سر!

خودخواهی هم به دادم نمی رسد که این اشک لعنتی ام دربیاید. یک روزی می رسد که تنها

شماره هایی که از هم داشته باشیم دو صفر باشد....

و صدای تو به جای آن سوی خط ، از جعبه ی جادویی بزند بیرون و موهای تن ام را سیخ کند که

یادم بیفتد که همیشه می گفتم :

" پیش صدای تو غلط کرد صدای اروتیک کیکاووس یاکیده! "

عزیزم!

باشی و نباشی اینجا ، بی که " نری " باشد میان لنگر ران هام، تمام دختران این شهر را می

زایم برات ! و آبستن می کنم از صدای ات باکره های دشت های این خاک دور را برات، با

لبهای سرخ و چاک نه چندان عمیق چانه ات را که از میانشان هنوز!

بس که عزیزی و فوق العاده انسانی...

لعنت به راه و جاده و پرواز و مامور چک این.

چیزی نمانده به کبوتر بازی ! که با صدایت بپرانی هوش از سر مامور های سینه درشت، که

موهای فرفری شان را با وسواسِ عجیبی جمع کرده اند زیر کلاه سیاه و سفیدشان!

تمام داستان همین بود رفیق!

من کبودِ تو را می خواستم، تو کبوتر شدی ...

حالا من کبودِ کبوترانِ تو را...

پرواز می شوم و کُرچ نمی مانم... قول می دهم که کُرچ نمانم...

فقط هوای صدا کنم ات شاید گاهی!

بعضی وقتها صدایی بزن عکس کوهستان را در من

کوه به کوه می رسد... حتا اگر نرسند آدمها به آدم!... یا به هم!



پنجاه و هفتم /بهار/ بلندی های آذربایجان



پی نوشت : آرین، عزیزترین موجود این روزها و آن روزهای من است...و تمام این کلمه های شور بخت زمانی شکل گرفتند که تصمیم کوچ اش را از پشت سیم های تلفن بهم گفت.یعنی یک ماه پیش و امروز یک هفته است که خیالمان را راحت کرده از راحتی اش
در "او" اتوبانی عریض رو به آینده می گذشت..

آینده ای که دور برگردان ندارد...
فراموشی بیدار نمی شود تا در کوچه هایمان پرسه بزند ...تا سپیده چیزی نمانده است... آرین... شب را به شب وا گذاشت و به آینده رفت.... گفتم که چقدر دلتنگ نمی شوم
باورش نشد...!
دلتنگ نمی شوم خب حال من خراب تر از همان حال خراب همیشه است ... آرین که نباشد انگار پاره ای از آدم پرتاب شده
کجا؟ کجایش مهم نیست... ... انگار حفره ای هست وسط آدم.... که باد می پیچد میانش و جز هو هوی تلخ اش چیزی نمی ماند جز صدای آرین و چشم های نافذش...

لعنت به کوچ هم که حتا اشک آدم را در نمی آورد!

شصت و ششم/بهار/نود
تهران کبود
"زهر"


از اینجا،
به نگاه پرستو ها نگاه نمی کنم
که به درک که پرهاشان شکسته است
بگذار "دوست ات می دارم های دستمالی شده" را
به منقارشان بگیرند
و در آنجا
درون فصل ها گم شوند....



پنجاه و هفتم/بهار/نود

اورامان
"تردید"

بوتیمار و دریای شور
قایق های سراسیمه در مد
و لباس های من که
از قماش برنج!
از من جزر نمی توانی بگیری ماه نحیف شبهای تابستان!

بوسه های هرزه ی حلقه ی مفقود!
از کدام سمت معما شکل می گیری؟ که نمی بینم که
پیراهن ام از کدام سوست؟!

پارو زنان تو ام
با آمدن های پی درپی
در کناره ی ساحل شورت
ای طعم گریه ی بی هوا در دمِ گسِ شالی!

بگریز!
ستاره ها از شب رمیده اند.

پی نوشت:
از پی کلمات پرتاب شده در حجم جمجه ام زاییده شد این نوشته.
و از دردی که تیر می کشد حفره ی میان سینه ام را.
شاید هم این واژه های سر راهی را چسبانده ام به پیشانی ام که از خانه ی کوران اگر کسی آمد راه را گم نکند!
بی هیچ کنایه ای ...

پنجاه و دوم/ بهار/

در آستانه ی دریا
" یادداشتهای پراکنده"

اتود چهل وهفتم.

آخر هفته را تعطیل کرده ام
همین روزها اول هفته ها و وسط هفته ها را هم بی خیال می شوم. زنگ می زنم به تلفن بانک که ببینم چقدر مانده ته حسابم و موجودی هنوز اندازه ی چندرقازی هست .
و با آن چندرقاز می روم یک جفت بوت می خرم که تن ات را قدم بزنم و یک شیشه ودکا که بشود با بی هم آغوشیِ کسی حتا فقط یک پلک را با او بود بی که به قول ابی حتا لحظه ای از کسی کم بشود . بعدا به بامداد خمار شب ودکا فکر خواهم کرد. حالا نه!
از لای کاغذ های قدیمی ده سال پیش وترجمه شعر های براتیگان عکسی سُر می خورد زخمی از تیزی روان نویس قرمز..
هنوز عادت نکرده ام به فراموشی.عکس را چهل تکه می کنم و خودم را دار می زنم به سرکش آآآی با کلاه...
سنگینی ام را تحمل نمی کند و پرت می شوم وسط خرده کاغذ های رنگی ای که گوشه هایشان، از پارگی به جای قرمز سفید شده اند. آی بی کلاه با قد بلندش بالای سرم می ایستد و صداهای عجیب وغریب در می آورد هی.
فکر می کند کلاه اش را برداشته ام! زبان ام نمی فهمد...داد می کشم : " تمام ات را نمی توانی به تمام اش آویزان کنی " تو،خودت چیزی داری برای آویزان کردن!
به قول آرین : " به این ها نیست " اما آخر هفته ها برای همین کارهااست ! یکساعت وقت گذاشتن برای ساختن پازل از عکسی که در عرض کمتر از نیم دقیقه چهل تکه شده .
برای چشم دوختن به دیوار،درست وسط << کامو >> خواندن و در هپروت غوطه ور شدن و ناگهان سقوط....
چه از کامو، چه از تخت ... چه از ارتفاع حظ .
آخر هفته ها مال پرسه کنار اتوبان است، بی خیال برخورد از هر نوع اش .حتا برخورد با این بدن های فولادی....
می روم کافه . تنهایی روی صندلی لهستانی می نشینم و آن جوانک که همیشه آخر هفته ها می آید و درست روبروی من می نشید را ورانداز می کنم. تا سرش را بلند می کند نگاهم را پرت می کنم از در کافه بیرون – که باز است – لابلای برگ درخت ها گم اش می کنم ...
دوربین ام را می برم پیک نیک. خودکارم را نیاورده ام که استراحت کند. شب قرار است شیره ی جان اش را بکشم روی کاغذ .
با ساییدگی شلوار جین ام آنقدر بازی می کنم تا سوراخ بشود به اندازه ی دو انگشت.بعد ته لیوان باواریای سرد را می چسبانم به تکه ای از تن ام که از پارگی اش پیداست.
با موبایل ام کانکت می شوم و دقیقاٌ همان کاری را می کنم که به شیوا می گفتم نکن. اسپای کردن بعضی ها . بعد از خودم لج ام می گیرد و یکهو دیسکانت می کنم ، از محیط پیرامون ام... از صدا ها از میم ها و الف ها . برمی گردم خانه ... توی اتاق می چپم .کز می کنم گوشه ی تخت مثل شوهر مرده ها و به ذل می زنم به خیال عکس اش. ( هیچ وقت عکس اش را جایی نگه نمی دارم چون )
و به خرچنگ هایی فکر می کنم گازم می گیرند و از سر و کول ام بالا می روند.
هر چقدر زور می زنم بی فایده است. مست هم که بکنم گریه ام نمی گیرد.
هرچقدر باران ببارد آن بیرون و من سرم را بکنم زیر ملافه ی سفید و هی زور بزنم گریه ام نمی گیرد....
هرچقدر اپرای مرگ موتسارت گوش کنم افاده ای نمی کند!
رفتن مرد خوش صدا که ده سال است می شناسم اش و صدایش را می شنوم و انسرینگ خانه ی آن روزهایش را فراموش نمی کنم که به زبان فرانسه بود هم اشکم را در نمی آورد.
حتا خمیازه ام هم نمی آید که چشم هام خیس کنند خودشان را از هول و هجوم خمیازه!

آخر هفته ها مال همین کارهاست خب! یواش یواش اول و وسط هفته ها هم می شود مال همین کارها..
مال کتاب دعا را توی حمام بردن و شمع سیاه را کنارِ خیسیِ وان گذاشتن و توی آب ولرم وول خوردن.
مال چشمها را بستن و کتاب دعا را باز کردن با دست خیس...
توی کتاب دعای من نوشته : " انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود "
ببنیم توی کتاب دعای تو چی نوشته؟!

سرم را پایین می برم و توی آبِ حالا خنکِ وان، تجسدِ وظیفه ام را غرق می کنم.
از زیر آب چقدر دنیای بیرون سر گیجه دارد!


امروز صبحِ بی لاله ی خنک بهار است با صدای ماده گربه ی توی حیاط، که غرولند می کند از فشار دندان های گربه نره ی چاقالو که سرصبح خواب مونوکروم اش را پرانده و توی باغچه،وسط پاپیتال های ابلق خفت اش کرده.

به ساعت نگاه می کنم. حدود شش. دهان ام بی مزه است . سیگار را کورمال کورمال پیدا می کنم و آتش اش می زنم. بوی اقاقی می آید توی یک لحظه.
دهان ام تلخ می شود با همان پُکِ اول.
حالا اگر می خواهی بیش از یک پلک با من باش!
چشم ام می سوزد و بالاخره خیس می شود! حتا اگر از دودی باشد که به چشم خودم می رود!!
دیدی عزیزم؟! آخر هفته ها مالِ همین دیوانه بازی هاست...


چهل و هفتم/بهار/
بامداد بی خواب