روزهای پائیزی انگار فرق می کنند با همه ی روزها دیگر
انگار هر روزش متولد می شوی...
باد پائیزی شبانه که می خورد به صورتت هر چه بدیست را می بری از یاد
وقتی ماه رنگ پریده نصفه شبها پاهایش را دراز می کند روی بسترت و قلقلکت می دهد
وقتی توی تختت تنهائی غلت می خوری و حس استقلال کرخ ات می کند
این روزهای پائیزی.... این روزهای دیوانگی.....
سرطان هم که داشته باشی هوای پائیزی خوبت می کند...
نمی بینی چقدر بهترم؟!
اشکهائی که می ریزم را به پای ضعف روحیه ام نگذار....
از سرطان بدترش هم نمی تواند درم بیاورد از پا....
من خودم تنهائی را برگزیدم....
خودم خواستم تنها بمانم.... تنها باشم..... تنها....
یک روزی شاید یک گوشه ی دنج... بی گذر آدمی.... بخواب فرو بروم....
راستش را بخواهی دلم می خواهد وقتی که مردم بجای صدای قرآن همه صدای ساز بشنوند....
تو نمی دانستی . من قره نی را خیلی دوست داشتم .... تار را هم....
بگو بجای قرآن صدای ساز بیاید از خانه....
دلم می خواهد توی همین پائیز بمیرم.... زمستان هم بد نیست! توی برفها... دستهای همه که آمده اند خاکسپاری یخ بزند از سوز وحشی سرما....
هه! چه ساده ام من!
کی اینهمه راه را می آید تبریز برای خاکسپاری!!
همه ی این اتفاقات که افتاد انگار بهانه بود.....
بهانه ای بود که من تنهائی واقعی را تجربه کنم
تنهائی که فقط خودم باشم و نور شمع و صدای استاد
تنهائی که من باشم و یک عالم کاغذهای سیاه و سپید و چند سیاه مشق نیمه کاره...
من باشم صدای ناله ی قلم.....
من باشم و سیاهی مرکب .....
چه خوب!
چه خوب اگر گاه باران تندی می زند بر گونه هایم و چیزی میان سینه ام گُر می گیرد
چه خوب که هیچ چیز نیست الا فراموشی.....
هنوز که صبح نشده ....
چرا پس من اینقدر خوابم می آید؟

هی شاه کولی......خبر داری...؟
من.... صدای فاصله ها راپس از تو شنیدم...
صدای فاصله هائی که پر از چراهای بی جوابند
فاصله هائی که در نگاه خاکستری ات غرق شده اند....
فاصله هائی که نام مرا فریاد می کشند....
شاه کولی.....
خبرهای تازه را می دانم که می دانی....
شاه کولی..... دلم برای صدای نرم ات تنگ است.......

......