دوشنبه چهل و پنجم پائيز دلتنگ/85

صبح شده... اين را موذن زاده ي اردبيلي مي گويد كه صداي دورش از مناره هاي مسجد خيابان سي و يكم مي آيد ... صبح شده .. اين را چشمهاي سرخ ام مي گويد كه عكس شان افتاده توي آينه....
كنده شدن از تخت تنگ ام براي رفتن به جائي كه تنها دليل اش رفته سفر خيلي سخت است... مي روم توي آشپزخانه و بساط مفصلي حاضر مي كنم از انواع خوراكي هاي سر صبح...
دهانم به تلخي مي زند... چاي خارجي با عطر سنگين اش نمي چسبد... هي شكر مي ريزم توي ليوان چاي... اي لعنتي... چرا شيرين نمي شوي؟
- خودت را گول مي زني مانا جان! اين كام وا مانده ات تلخ است نه چاي خارجي خوش عطر...
يه كاميون شكر هم بريزي همين است. تقلا نكن
چاي را داغ داغ سر مي كشم كه همه جاي مري و معده ام بسوزد... كه بهانه اي باشد براي يكهو زير گريه زدن... آنهم مثل دختر بچه هاي توي كارتون ها....
راه مي افتم
ساعت شده 7