" نودمین نوروز "

نوروز امسال با همه ی سالها فرق داشت

بهار من در شهر دوپاره ی غریب شروع شد...

در نیمه شبی سرد و دور از چراغ های زرد اتوبان چمران

بی پیام تبریکی.... در سکوت

بی دعای " یا مقلب القلوب و البصار "

بی لبخند... بی اشک حتا!

مردمان اینجا ساده اند.. اتفاقات بزرگ در زندگیشان رخ نمی دهد.....صبح ها توی مترو فقط صدای موزیک توی گوششان را می شنوند .با انهمه صبحانه های هوس انگیز، نگاههاشان رنگ ندارد... لبخند هاشان طعم...

گویی چشمهایشان به دور دستهای رویاهاشان دوخته شده...

مردها کمی با توجه ترند و زنانشان بسیار نادان و از نادانی بسیار بیشتر حسود!

اینها نمی دانند نوروز یعنی چی!

شب آخر زمستان سبزی پلو با ماهی نمی خورند. آجیل هایشان مزه ی کاه می دهد!

و از تلاش ساعت ها و روزهای پیش از بهار چیزی نمی فهمند...

سمنو نخورده اند ! ماه مارس خیابان های اینجا بوی ماهی قرمز مرده نمی دهد... و دست فروش ها عصر ها در پیاده رو های تنگ بساط نمی کنند ... کولی ها لباس حاجی فیروز به تن ندارند... کسی آکاردئون به دست ترانه ی " سر اومد زمستون " را نمی خواند....

مردم اینجا دور اند...خیلی دور... به دوری مردم ما شاید....

نوروز امسال من به جای تجربه ی ازدحام و تلاطم تهران ، دور از همه ی آنها که روزی دوستشان می داشتم در خیابانهای سنگفرش و سرد اینجا راه رفتم... راه رفتم.... راه رفتم.... گاهی پرده ای از اشک چراغ ها را در چشمانم دو تا کرد... اینجا که هستم درون ام درست مثل یک تنگ بلورِ خالیست... و دل ام برای هیچ کسی و هیچ صدایی تنگ نمی شود.... حالا می فهمم احساس آن مرد زاده ی بهار را– که بیشتر به تابستان می ماند _ که تنها دل اش برای پدر متوفی یش تنگ می شد...

و اینکه مهربان بودن دخلی به دلتنگی ندارد...

بهار دیر کرد... و من زمستان را نه مثل هر سال ، اما ورق زدم.... و در انتظار لمس ساق های ترد نرگس ها ماندم و کسی برایم نرگس نیاورد....

مثل زمستان بهار هم زود می گذرد...

چه فرقی می کند کجا باشم؟ اینجا شهر من نیست...تهران هم شهر من نیود...

شهر من هیچ کجا نیست...

زمستان اینجا خیال رفتن ندارد. آسمان و دریا این را خوب می فهمانند... سوار کشتی که می شوم چنان موهای احرام بسته ام را تازیانه می کند باد تا با خودم بگویم: :" هی! این اشک نیست!! از هجوم سرما چشمهام تار می شوند " و برای اینکه حواس ام را بدهم به جایی دیگر دست کنم توی کیف ام و تکه های نان را برای مرغ های دریایی که دست از سر کشتی بر نمی دارند پرتاب کنم و به همهمه ی شور انگیزشان گوش....

با اینهمه اینجا تنها آدم از یک چیزی دردش می آید...

و آن اینکه ....

نه! آدمی مثل من از آن هم دردش نمی آید!!...

چون بالاخره فهمیده ام که : " آدمی همیشه.... تنهاست.... " چه اینجا ... چه تهران.....

راستی عزیز راه دورم!

اگر بهار را دیدی ...سلام مرا هم برسان... و بگو با اینکه نوروز اش را دوست ندارم دل ام برای جوانه های بیدمشک اش... وبرای لاله های طناز اش تنگ است....


یکم/ بهار/ 1390


مثل قلب نرگس ها شده ام
یعنی زرد
بی که انتظار عطر ساق های ترد اش را
به سر آرد گم شده ای....
کاش در تنهایی پر هیاهوی این کلمات گم می شدم ...
در میان میم ها و مان های اسم غریبه ام

هفتاد و پنجم/ زمستان/ هشتاد و نه