«بهاریه»

دستهایت را تکیه دادی به آسمان تا ببارد
زنهار!
پهنه ی خاکستری اش فریب ات می دهد

بهار ،همیشه بشارت ابر و باران نیست

به پاهایت نگاه کن

و به چشم هائی

که از دمای وارونه به خون نشسته اند.

ریسمان امید پوسیده

و پلکان چوبین نردبان را

موریانه ها جویده اند

و آفتاب، علیل، از هجوم اینهمه رنگ
بر زمین بی قبا رحم نمی آرد

پیرهن از شمس جدا کن!
این جماعت که التجا به آسمان می برند،هرعصر، گِل بر غروب می مالند

و سالهاست که های های، ضجه کتابت می کنند.
به ساعتِ شوم نزدیکیم
ترفی ببند قهرمانِ روئین تن!

هشتم/بهار/هشتادو هشت

خراش


کمی از گلویم را به تو دادم
تا
بیهوده عاشق ام نباشی
تو
از زلال دریا مشتی بیار
و
پا شویه ام کن
این تب نمی دانم تا کجای خراب این دنیا
در من پرسه خواهد زد


هفتادو هفتم/زمستان/هشتاد و هفت
تهران شلوغ