«بهاریه»دستهایت را تکیه دادی به آسمان تا ببارد
زنهار!
پهنه ی خاکستری اش فریب ات می دهد
بهار ،همیشه بشارت ابر و باران نیست
به پاهایت نگاه کن
و به چشم هائی
که از دمای وارونه به خون نشسته اند.
ریسمان امید پوسیده
و پلکان چوبین نردبان را
موریانه ها جویده اند
و آفتاب، علیل، از هجوم اینهمه رنگ
بر زمین بی قبا رحم نمی آرد
پیرهن از شمس جدا کن!
این جماعت که التجا به آسمان می برند،هرعصر، گِل بر غروب می مالند
و سالهاست که های های، ضجه کتابت می کنند.
به ساعتِ شوم نزدیکیم
ترفی ببند قهرمانِ روئین تن!
هشتم/بهار/هشتادو هشت
زمین دیوانه وار به دور خود و خورشید میگردد و ما همچنان در پی یک بهانه ایم
بهاريهی قشنگی بود
ولی برای نگهبانهای دوزخ
!
...
طرفی میباشد