تو رفته ای...
اشکی از پی تو نمی چکد ....
و من آخرين نگاههای تارم را به پيچ کوچه می دوزم.... باورم نمی شود....
پل چمران.... برف.... چتر سياه...
صدای زنی که آواز می خواند و تو مرا می بوسيدی...
باورم نمی شود....
نور هراسان شمع... دستهای گستاخ من....
و خانه ای که به هيچ کجا روزنی نداشت....
حالا ...
گلهای سرخی که به اميد جرعه ای آب مرده اند...
خانه ای که بوی نم می دهد و چمدانی که گوشه ی اتاق در حسرت بسته شدن وا مانده است....
باورم نمی شود... باورم نمی شود.....
.........
زنانگی هایم را چوب حراج زده ام.......
نه برای آنکه خودم را به تو ثابت کنم...
برای اينکه خودم باور کنم که آنقدر بزرگ شده ام که هر پاره ام خودش يک زن کامل است....
چه لذتی دارد اين زن بودن...زنانه نوشتن.... زنانه آواز خواندن....زنانه حسادت کردن.... زنانه حرص خوردن... زنانه انتقام گرفتن... زنانه عشق بازی کردن...............
چه لذتی دارد....
و تو از این لذت محرومی عزیزم!.......
.............
فرسايش فکر!

گاهی از اين که نمی توانم آنهمه عقده را روي سفيدی بی غَشِ کاغذ بالا بياورم دلم بهم می خورد....
قهوه ام را سر می کشم.... تلخ...
بلند ميشوم روی صندلی که ان قريب می خواهد از زير پايم در برود
می ايستم: آااااا من نمی تونم بگم دوست دارم....
آاااا من نمی تونم داد بزنم.....
آااا... من يه هنرپيشه ی بدم....
آآاااا... من یه زن بد جنس و بدم .....آآااا........
و اين بار به جای تن تميز کاغذ روی سراميک های سفيد بالا می آورم.. .و نشئگی اين روزهای بی آفتاب را با خود می برم به رختخواب تا تمام تنم را بگيرد و با من معاشقه کند...