تلفن زنگ مي خورد .
201.... هر چه فشار مي آرم به اين ذهن شلوغ افاده نمي كند....

گوشي را بر مي دارم
- بله؟
- سلام خانم
- سلام
- من انتظامي هستم. Sms شما رو گرفتم حالت چطوره؟
...................
استاد بم است . ... مي گويد هوا گرم شده ولي شبها آنقدر سرد است كه گاهي دل سنگ هم طاقت نمي آرد و مي تركد...
مي گويد هنوز نمي داند دلش مي خواهد برگردد يا نه.بس كه كوير را دوست مي دارد
آنقدر در كوچه هاي بم راه رفته كه بچه ها صدايش مي كنند عمو عزت !
صداي گرم و با صلابت اش خم مي شود انگار

قرار است بيست و دو روز ديگر برگردد تهران. قول داده وقتي برگشت از سفر حتماً با هم طعم قهوه اي را كه رنگش سياه است و طعمش هم ، تجربه كنيم .



استاد طعم تلخ را خيلي دوست مي دارد
مي گويم:
- استاد! قول داده ايد ها!
مي خندد:
- كي زده ام زير قولم دخترك ؟
دوتائي مي خنديم و عذر خواهي مي كنم.... مي گويد پيام كوتاهي كه برايش فرستاده ام خيلي به موقع بوده ...
دلتنگي براي كوچه باغهاي شميران از يك طرف و دلبستگي به بچه هاي مهربان بم كه - مهر اجباري آفتاب پوستهاي لطيف شان را سوزانده- از طرف ديگر- حالش را - به قول خودش – يك جوري كرده است!... صدايش دوباره تاب برمي دارد:
- آخر دخترك!‌ اينجا بم است ! حالت يكجور ديگر مي شود وقتي كه مي آئي اينجا، و زمزمه مي كند :
نه مجنونم كه دل بردارم از دوست مده گر عاقلي بيهوده پندم

دلم پر مي كشد براي صداش... انگار يك عالمه پرنده ي اسير دارد توي صداي گرمش ...
- استاد؟
- جانم؟
باز به مِن و مِن مي افتم و نمي دانم چه جوري بايد ازش بخواهم...
از موج صدايش پيداست كه مي خندد!
- چيه دخترك!‌
مي داند كه دردم چيست! نفس عميقي مي كشد و يكهو محكم مي گويد:
- آهاي! روسري آبي!
و سكوت...
استاد خوب مي داند كه مانا چقدر كشته ي همين ديالوگ كوتاه است!
- خب ؟ ديگه؟؟!
- ديگه همين استاد!‌ الهي كه من قربون اون موهاي سفيدتون بشم!

و هر دو مي خنديم
- بذار بيام تهران!...
- باشه ! فقط زود بيائين !‌
- خب دخترم! مراقب خودت خيلي باش.
- شما مراقب خودتون خيلي باشيد .
دلم مي خواست مي گفتم به اش كه توي اين دل وامانده ام چه مي گذرد...

- خب؟
- خب شما فرمايشي نداريد؟
- نه دخترك! تهران مي بينم ات
- خداحافظ.
- بدرود عزيزك ام....

از آن مكالمه ي تلفني با استاد حالا 10 روزي هست كه مي گذرد. برايش از دماوند سفارش كرده ام عسل رُس كرده بياورند. براي سلامتي اش خيلي مفيد است
با خودم مي گويم:
- نكند بميري مرد؟!
- اي لال بميري مانا! زبانت را مار غاشيه بزند.

مي ترسم ... البته كه مرگ به ترتيب سن نيست اما...خب مي ترسم... خيلي هم مي ترسم....

كاش مي شد گفت:‌ «....»
.....
پنجشنبه 25 اسفند

چه روز شلوغي‌!
‌ آخرين پنجشنبه سال .... كه هيچ كدام از لحظات اش بر نمي گردند. عسگري پستچي پاكت به دست، انتظار عيدي اش را مي كشد .آن يكي منتظر است جناب مدير را ببيند، تفقد مي خواهد!
در باز است... روبرويم نسرين با آن شال كشميركبودش ايستاده و نگاهم مي كند.... دست باد بهار، تقويم ام را ورق مي زند ... چه ساده و در يك چشم به هم زدن سال عين همين نسيم بهاري تمام شد
چشمهايم پر و خالي مي شود.... نسرين چشمهايش را ريز مي كند تا دقيق تر ببيند ام!
مي فهمد كه بي هيچ حرفي بايد خودش را بزند به نديدن....
ياد حرف هاي كليشه اي مي افتم:‌نبايد فلاش بك زد...
....
چيزي نمانده به غرق شدن ام در هپروت كه... مي بينم مي آييد...
اين جور وقتها به جاي ديدن تماشاتان مي كنم...
قدم مي زنيد, مي خنديد, اخم مي كنيد, مات مي شويد...
ناگهان مي آييد مي ايستيد كنارم , با چشمهاي نافذتان مي كاويد ام
دستهايم مي لرزند, قلبم تند مي زند... تند تند مي زند... صدايش با هر گام كه به من نزديك تر مي شويد انگار بلندتر مي شود.... مي ترسم صدايش را بشنويد.
...
دخترها ديوانه شده اند.... مي خواهند بيشتر خودشان را بچسبانند به تان بلكه پاداش آخر سال چرب تر شود! اما شما ...
چه كيفي مي كنم وقتي مي بينم تمام تلاششان بي نتيجه است...
و شما تنها از نگاه... از يك لبخند.... از فشردن دست تان به هنگام خداحافظي يا سلام....
تا ته ته ته قلب آدم را مي بينيد.
برايتان يك تابلوي خط نوشته ام...چه كارمند نمونه باشم چه نه شما دوست داشتني ترين مدير دنيا هستيد.