پنجشنبه 25 اسفند

چه روز شلوغي‌!
‌ آخرين پنجشنبه سال .... كه هيچ كدام از لحظات اش بر نمي گردند. عسگري پستچي پاكت به دست، انتظار عيدي اش را مي كشد .آن يكي منتظر است جناب مدير را ببيند، تفقد مي خواهد!
در باز است... روبرويم نسرين با آن شال كشميركبودش ايستاده و نگاهم مي كند.... دست باد بهار، تقويم ام را ورق مي زند ... چه ساده و در يك چشم به هم زدن سال عين همين نسيم بهاري تمام شد
چشمهايم پر و خالي مي شود.... نسرين چشمهايش را ريز مي كند تا دقيق تر ببيند ام!
مي فهمد كه بي هيچ حرفي بايد خودش را بزند به نديدن....
ياد حرف هاي كليشه اي مي افتم:‌نبايد فلاش بك زد...
....
چيزي نمانده به غرق شدن ام در هپروت كه... مي بينم مي آييد...
اين جور وقتها به جاي ديدن تماشاتان مي كنم...
قدم مي زنيد, مي خنديد, اخم مي كنيد, مات مي شويد...
ناگهان مي آييد مي ايستيد كنارم , با چشمهاي نافذتان مي كاويد ام
دستهايم مي لرزند, قلبم تند مي زند... تند تند مي زند... صدايش با هر گام كه به من نزديك تر مي شويد انگار بلندتر مي شود.... مي ترسم صدايش را بشنويد.
...
دخترها ديوانه شده اند.... مي خواهند بيشتر خودشان را بچسبانند به تان بلكه پاداش آخر سال چرب تر شود! اما شما ...
چه كيفي مي كنم وقتي مي بينم تمام تلاششان بي نتيجه است...
و شما تنها از نگاه... از يك لبخند.... از فشردن دست تان به هنگام خداحافظي يا سلام....
تا ته ته ته قلب آدم را مي بينيد.
برايتان يك تابلوي خط نوشته ام...چه كارمند نمونه باشم چه نه شما دوست داشتني ترين مدير دنيا هستيد.
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
jaleb bood
movafagh bashi dar sale jadid