Escape III

Im nobody
who are you?

Are you Nobody, too?



شصت و هشتم زمستان هشتادو هشت
تهران خیس
یادداشت هایی برای هیچکس

در زندگی روزهای زیادی هست.....!!
روزهایی که سخت می شوم....
در زندگی روزهایی هست که لخت می شوم. روزهایی که کش می آیم.... ... در زندگی روزهایی هست که لم می دهم.
روی کاناپه یا روی خیال تو. روی آفتاب تنبل زمستان...
سر می خورم... مثل نت های هارمونیک آن آواز شبانه که به وقت تلاطم اوج وحضیض تا سقف اتاق بالا می رفت....
در زندگی روزهایی هست که به جان پیاده روهای خیابان می افتم . سنگفرش شان را می شمارم.... چشم هایم سیاهی می رود....
در زندگی روزهایی هست که به جان خود می افتم...

حتا در زندگی آفتاب هم پس از اینهمه سال که سوخته و تمام نشده روزهایی هست
که
دل اش لک می زند برای دیدن چهره ی زمین
و می ماند پشت دل پر ابرهایی که مدتها سکوت کرده اند ....


در زندگی روزهایی هست که بفهمی که فقط می توان یکبار برای همیشه اشتباه کرد....
اما همان روز هاست که خواهی فهمید یک اشتباه می تواند چنان بزرگ باشد که
همه چیز را
نابود کند....
آری
در زندگی روزهایی هست که
بفهمی
همه ی آدمها
فراموشکار نیستند...همه ی آدمها داستان نمی نویسند و همه ی آدمها صدایشان مثل آندره بوچلی نیست
در زندگی روزهایی هست که فکر کنی... به اینکه
چطور می توانسته ای و نخواسته ای.....
و چطور خواسته ای و نتواتسته ای....
در زندگی روزهایی هست که بتوانی بعد از سه ماه بنویسی ... حتا اگر بی سر و ته به نظر بیاید...
در زندگی روزهای زیادی هست برای فکرهای زیادی که از ذهن ات بگذرد.....
اگر ذهنی برایت باقی مانده
کمی به آن روزها و این چیزها که گفتم
فکر کن....