«انزجار»

نفرتم
نواله تان باد
مباد كه بي عبور ز نبودن «من»
خاكستر شويد!
نفرتي بر آمده از سويداي جان
پر ز عفن.....
لبالب غبار

سوزان چونان زمهرير
غران چو سياه ابران پريشان

آي زبونيان آسماني نما!
چنديست در انديشه ي شما جا نمي شوم....
در توان تحمل شكنجه هاتان
در تعب هاي بي نصيبتان

گاهيست ز عشق شما لبريز نمي توانم شد
وز جذبه ي بازوان مردانتان جادو!

رنجاب بيزاري زندگي را نوش مي كنم نوش....
خمار چشم قدسيان را كور

من نفرين نمي دانم
نفرت اما خوب
اشارتي براي «آن بالائي ها»
بشارتي براي «ما پائيني ها»
نفرتم را در تابوت نمي تواني جاي داد
ودرشعله ي ناهمگون چشمهات
در خطوط دروغين دستهات
در چهره ات ....
در خوابهات.....
نه!
در حضور خسته ي وهن
مرا لبريز از مرهم تنهائي نكن!

پيوندهاي ديرينم را پر ز عطر ياسهاي بي بوي اين روزها مكن
من از ياسها بي زارم
ياسهاي خوش ظاهر....
ياسهاي بي عطر
ياسهاي خاكستري
نفرتم را
بر دنياي خاكستري ام مي نويسم
آي آدمها
از شما بي زارم.....
از معجزه هاتان
از زيستن هاي بي دليلتان
از دستهاي پليدتان كه دامان ام را لكه دار كرد.....
از صداقتهايتان....
از ولايتتان بر خاك
از چشمان عقيمتان كه گمان برديد پر از ازدحام عشق است
از عشق تان
از آسمان آبي تان بي زارم
از دادگري هاي شومتان
من از خداوند پوشالين شما كه رسم معجزه نياموخته است....
من از رداي سپيد مرگ تان بي زارم

من زيستن را در ميان شما نمي دانم
و معجزه ديدن .... معجزه كردن....
من عافيت نكبت بار نمي خواهم
هيچستان حيات من
جستجوي برزخي ماندگار بود
و رستاحيز شما
بهت يادآوري بهتان هائي كه زديد.... يا خورديد
زبانم را نمي فهميد
چگونه سخني با شما توانم گفت
وقتي كه كلام مرا به نيم ارزني
به مقام زباله ها مي افكنيد

هيمه اي به پا كرده ام .... آتشي مهيا
نامش نفرت
طعمش حميم....
سراسر سياه
كه نواله تان كنم
مباد بي توشه ره ز خيال من برگيريد
روزي نه چندان دور
بي نفرين من مكافات مي شويد
روزي نه چندان دير
بي نواله اي ز انزجارم
فرو خواهيد ماند
در خيانتي كه رسم معهود دنياي شماست
آخ از انگشتي كه گزيده شد و
آخ از آهي كه از نهادتان بر آمد
با خود آن روز مي گوئيد:
«چرا هيچ كس صداي مرا نشنيد؟!»



«در بستر نقاهت»

سلام مرددِ سال و ماه
ترديد هميشه هست. گاه سرنوشت را پس می زند و گاهی ديگر تقدير را نابوده
می نمايد
هراسهای کهنه از هزار ساطور تو, در صندوقچه ی قديم ها هنوز زهره ی سر بر آوردن ندارند اما فرياد من در گوش تو چه دير خواهد پيچيد که
آخر ای خداوند
تقدير هرگز نابوده نمی گردد ....

من باز زنده ام....
تو نخواستي... نشد! چرا نمي گذاري تمام شوم....
تو نخواستي ... من برنخاستم.....

من از اين بستر كه روي نه به مرگ دارد و نه به بهبودي بي زارم....
اصلا از خود تو هم بي زارم...
انگار كسي به در مي كوبد...
در را باز كن....
آخ... باز آن بيرون هيچ خبري نيست
.........



.........

خوابم نمي برد....
من عموئي ندارم با نام ريچي بلك مور.....
من براي عطا صداقي و مهرباني هايش نمي نويسم
من عينكم را گم نكرده ام.....
من عرضه ندارم مثل فرانچسكو زندگي كنم..... من جراتش را ندارم.....
من نه كمان دارم... نه كمانگيرم.....
من دلم آشوب مي شود از رل آدم خوبه را بازي كردن توي زندگي ....
من مثل زويا نيستم.... دلم با مجلس لهو و لعب خنك نمي شود....
من مثل شيوا نيستم ....هم خوابگي هاي مكرر جوانم نمي كند.....
پوست تنم دارد مي سوزد..... نه اما از بي شريكي....

من دوستانم را دوست ندارم....
تمام تلاششان براي به خنده انداختنم را ريشخند مي كنم.....
من الكل مصرف مي كنم.....
ادعا مي كنم.... داد مي زنم.....به در و ديوار فحش مي دهم....من از شما ها بي زارم
هنر نيست اما دلم كه بخواهد به شما هم فحش خواهم داد
من اسمم را از ياد برده ام.... من ميان چهره هاي آشناو غريبه ي شما كه فقط به خودتان مي انديشيد خودم را گم كرده ام
من از بودن در كنار شما دچار تهوع مي شوم....
دوستتان ندارم.....
من وحشي ام..... لجام گسيخته ام.....
نه... گولتان مي زنم... من اني كه شما مي بينيد نيستم....
من آن ماناي خون گرم نيستم ..... ان زن جوان با مزه اي كه حميد فكرش را نمي كرد
آن زن با ايمان و خواب گردي كه آرين به اش ايمان داشت.....
نه ..من آن مانا نيستم.....
من گم شده ام.... خودم اصلا خودم را گم كرده ام.....
دلم مي خواهد مثل زنان عبوث كه همه ازشان فرار مي كنند از من بگريزيد....
دلم مي خواهد مرا از ياد ببريد....
دلم مي خواهد بيش همين حالا كه مي خوانيد و سر تكان مي دهيد فكر كنيد كه ديوانه شده ام
دلم مي خواهد باور كنيد
ديوانه ها آن بيرون خوشبخت ترند
مي خواهم بروم بيرون.....
آن بيرون....
خوابم نمي برد....
مي خواهم بروم بيرون.....آخ... آن بيرون پشت ان در .... چه هياهوئي برپاست.....

ب...گ...ذ..ا...ر...يد....بي...رو...ن ...در...نف...س ب..كش..شم....