اين روزها بی آنکه بدانم چطور...وقتی به دريا می زنم تورم پر می شود از ماهی های مضطرب... ماهی های نيمه جان ...ماهی های پير....ماهی های جوان...
تو می خندی ...
گم می شوم ميان صدای خيس جان دادن ماهی ها...
هی ! چه سخت شده دلم!
تور را روی پاهايم پهن می کنم... يکی يکی شان را در می آورم... چه تقلائی می کنند برای شوری آب...دوست دارم از ميان دستانم ليز بخورند ...
و ماهی ها سُر می خورند و آب شور دريا را سَر می کشند ...
چشمانت ديگر نمی خندند......گم می شوی ميان موجهای مضطرب....
می نشينم روی تخته سنگ ميان موجهائی که بر سر و صورتم می کوبند....
و صدای تو از آن نمی دانم کجا می آيد که: «تو هيچ صياد خوبی نيستی».....
آب شور دريا را سر می کشم... بوی آدميزاد می خورد به مشامم ......
آن دورها صيادی انگارتورش را انداخته است به آب......
........ .


من از باد می هراسم.....
من از هوهوی بی مروتش....من از طوفانی که در چشمان خويش در آينه ديدم می هراسم...
من از آرامش دريائی نگاه تو....
من از آدمها.... از گرگها..... از سگهای هاری که شبها پشت ديوار باران زده ی باغ زوزه های مرگ آور می کشند می هراسم....
من از پيچک سمج که موذيانه و آهسته بر تن سرد شيشه ها می خزد ......
من ازصدای سوت قطار که آمدن يا رفتنی را خبر می دهد....من از صدای زنگ گوشی تلفن.... من از صدای گامهايی که گاه در راهروی خانه می پيچد
من از جيغ های دو گربه ی روی ديوار که در يک ظهر دم کرده ی مرداد به جان هم افتاده اند... من از شنيدن ضجه های «مادر» می هراسم...
من از عربده های مرد دائم الخمر همسايه ...من از صدای شيون زن هميشه کبودش ....
من از خرچنگ.... من از عقرب.... من از ماهی.....
من از رنگ طلائی گندم زار که شهريور را به خاطرم می آورد...
آخ... من از اينهمه هذيان های شبانه ی خويش می ترسم...
من از تو می ترسم.... از خودم می ترسم.....
چه تلخ.... من از خدای وحشی درون خويش می ترسم....می ترسم......می ترسم.........
می ترسم....
می ....ت...ر...س...م....

«ســـــــهم»

تمام سهم ام را گوئی گرفته ام ....
می گويند ديگر چيزي ندارند تا ببخشند ...می گويند تمام بختم را ـ اين همه سال سپرده ام به دست باد .....سهم من از تو را باد برد....
نفهميدم عاقبت سهم من از «مادر» چه شد؟
سهمم از آنهمه پدری های جاويد!
من تمام تالاب هائی که نشانی ز خوشبختی داشت را شنا کردم ....
نه پايم اما سست شد.... ونه هيچ پيچکی حتا در ميان آنهمه دست بر آوردن و فرو بردن در آب ساقهايم را فرو کشيد....
تنها روزگاری چند ماهی در آسمانم طلوع کرد...
خودش رفت..
چشمان سياهش اما برای هميشه‌ اينجاماند...
و من تالاب زندگی را «تنها» پيش رفتم... بی آواز.... خاموش...
آی دستی!
کاش مرا از آنهمه نيلوفر آبی تنها يکی برای به زير کشيدنم سهمی بود......