این روزها...
باران اردیبهشت ماه لطف بارش های پاییزی را ندارد اما خب باز جای شکرش باقیست که هنوز می شود سر را بالا گرفت و صورت را به نوازش باد و باران سپرد.
جنازه ی یاس ها را بی که به التماس چشم هایشان نگاه کنم روی دوش خاک انداز می گذارم.
زخمی از گرده ام فوران می زند . وجدان با واپسین طغیان اش پارچه ی سرخ اش را تکان می دهد... باز نگاه اش نمی کنم.

هنوز زود است اما فرامرز خان شبگرد محله ی خانه ی پدری را بخاطر می آورم که همین وقتها با تکه پارچه ای سفید پیشانی اش را پاک می کرد.
من هم عرق می کنم فرامرز خان! با اینکه اینجا هنوز هوا سرد است وهنوز یقه ی کت ها بالاست. من هم عرق می کنم ... خیلی عرق می کنم. اما پیشانی ام را پاک نمی کنم. اینجا که من هستم روی پیشانی ام را با یک جوهری نوشته اند که عرق که سهل است با جوهر نمک هم پاک نمی شود.
اینجا گاه گداری فراموشی بیدار می شود و مثل یک روزسپی پیاده در خیابانهای شهر پرسه می زند... پرسه می زند.... پرسه می زند...
بعد ، تنها چیزی که نصیب اش می شود گِلیست از باران شبهای بهاری که سواره ها نصیب اش می کنند...
او هم عرق می کند...
بعد ، خسته و کثیف بر می گردد. گریه نمی کند . فقط عرق می کند .لباسهایش را در می آورم . می برمش توی حمام . آنقدر زیر آب نگهش می دارم تا تمیز شود. شکایتی نمی کند . باز عرق می کنم.... خودم می دانم که این هجوم بخار حمام نیست. عرق است.
عرق سرد....زن فضول آپارتمان کناری با آن لهجه ی ناجور کارادنیزی اش می گوید:
توهم گاهی خل می شوی ها! چقدر آب می خوری؟! چقدر توی حمام خودت را می شوری؟ ؟!
فکر کنم هر از گاهی توهم دروازه هایش را به روی او هم باز می کند. جواب اش را نمی دهم اما در اعماق وجودم می دانم گاو بازی هست با پارچه ای سرخ که صاعقه نام دارد.
و من هروله کنان میان جمعیت گم می شوم که اموات و آشنایان را که مثل جوی آّبی از نقاب و صورتک ازکنار چهره ام عبور می کنند را نبینم که می خواهند اسم ام را سوار بر تخت روان زبان شان به کشتارگاه ببرند.
کمر بهار همین روزها می شکند... چیزی به چهلم اش نمانده . می خواهم امسال روی مزارش لاله ی سرخ و سیاه ببرم و بگذارم از همان ها که امسال هم با آخرین س های بهار چشم انتظارشان بودم و کسی برایم نیاورد...
حالا می خواهم در کوران این لحظه های کند و خواب آلود که نیش هایشان را توی خیال ام فرو می کنند ، مثل کلماتی که خطشان را گم کرده اند بروم توی بالکن و سیگاری بگیرانم .
به صدای آرین فکر کنم که چقدر به پریدن نزدیک است.
به دروغ های احمد رضا وقتی که فراموش می کند صدای گوشی اش را کم کند .به سادگی عایشه وقتی که از آن جوانک همکارش حرف می زد.
و به چشمهای ببر و به یائسگی تابستان دوست داشتنی ام که شاید بیشتر از هفته ای یکبار می آید!
بهار تمام می شود و بهار خواب از سنگینی مه فراموش ات می کند و صدای اسبها را باد با خودش تا آن دور هابرده است.....
بی لاله و بی نرگس و بی یاس های سر راهی با آن نگاه های مظلوم شان...


سی و هشتم/بهار
" بن بست - یادداتهایی برای هیچ کس - "

چرا چشم هایت را تعارف ام می کنی
وقتی می دانی
میهمانی ما
تمام شده است؟
*
دست هایت را داس کن
که عشق پیچک خسته ایست
که برتن های مجسمه های سرد
خمیازه می کشد.
برای ببر با ماه و جزر و مد تابستان


چقدر نادانیم اگر لحظه ای از ته ذهنمان بگذرانیم که تختخواب در خدمت مدرنیته و روشنفکریست"




تجربه ی تن بهار که بیشتر به تابستان می مانست - برای اولین بار در تختخواب - که دیواری سرد یک طرف اش را بسته بود غریب بود. فکر می کردم تابستانی دوباره در راه است.



اما ....!



***


میان در ایستاده بود باهاله ای از لبخند بر لب های نه چندان درشت اش... صورت اش تار بود.. نشستیم.



حرف زدیم... و خیره ماندیم به جعبه ی جادویی که نور شمع تصویرش را مختل می کرد.



می خواستم آماج هجوم ام کنم اش اما پای چپ ام قفل بود.


زمان کش آمد یا کوتاه شد نفهمیدیم.



در اثنای موسیقی، به صدای نفس های ببری گوش می کنم که دست های ام از میان پنجه های برگ اش لیز می خورد و ناخن هایش بی اختیار ساق های ام را می خراشد.



شمع ها می سوزند . موسیقی کش می آید. صدای تک سرفه های کسی از آن طرف پنجره ...



و ... سماع، با وجدی که هر لحظه میان کذب و صدق در نوسان است!



صدای ام گرمای ببر را تا سقف بالا می بردو و ببر یخ های مرا خرد می کند...



***


دیگر بوی موم وتن ببر را تمیز نمی دهم....شاید هم حواس ام را پرت کرده ای که گیر کنم میان درخت و شاخ های گوزن که در تن ام فرو رفته است.



****



هر پلک که می زدم شیفته گی بیشتر رنگ می باخت و تقلای تابستان پر رنگ تر می شد....


در دوردست های ذهن ام زمزمه ای بود : " آهو که عور روی تن من افتاده ... آهو که عور... او که آآآ... آآ که او.... او....



من آهو نبودم. شاید مادیانی وحشی به زمان مستی، که مردمان ناله های اش را با شیهه اشتباه می گیرند.



زبان ام از پس نبض و نظم بر می آمد اما دل ام نمی آمد... جوان بود ببر ! مغرور بود!



دوست داشتم دستش را محکم روی دهان ام بگذارد تا دنباله ی منظومه را او بخواند....


چشمهای رنگی اش نه به ساعت بود نه به دیوار... به چشمهای من بود که ساعت و دیوار و دهان اش را می بلعید....


***


با بی خوابی و خواب آلودگی ،با طعم سیگار بهم آغشته شدیم در غلظت تاریکی اتاق...


زیر پوست تن اش تمامی آبهای جهان نه! اما رودی به عمق رود سن جریان داشت،



تابستان روی خود را نشان داد و من ببر و گوزن و آهو و مادیان مست و...هر چه که بود را از یاد بردم .


***



مثل عرق که می کرد دانه ی خیس می شدم .می چکیدم از اندام تیره اش که جز تمنا و پیچش همه چیز را برده بود از یاد.


پاهایمان بسته شده بود و هر لحظه به پریدن نزدیکتر بودیم.... جزر ومد تابستان و پاییز را بالا و پایین می کرد.


***



ماه از سقف اتاق آویزان شد .. آب طغیان کرد و پاهایم را خیس...



به گمان ام غرق شده ایم.


بوی اقیانوس می آید تابستان! ...



دست ات را به من بده!



صبح بخیر!



چون باد به دکمه های پیراهن ات دست می کشم ... در کرانه ی پهلوهایت با انگشتان ام زندگی را بیدار می کنم.