بوم سفيد
من
شيبا
.... رنگهاي اكريليك
كه دارند خشك مي شوند بس كه اين دوست نازنين ام يادش رفته كه
اي بابا!‌يك زماني نقاش بوده

مدل شدن آنهم براي كسي مثل شيبا كه دست هاي كوچك اش تند تند روي بوم اين طرف و آنطرف مي دوند خيلي سخت نيست
اما براي من كه قرار يكجا نشستن را ندارم حكم نشان دادن صورت استاد است و نشنيدن صدايش!

هي مي خواهم سرك بكشم از پشت بوم و ببينم چه مي كند اين دخترك چشم آبي ريز نقش
نمي شود اما
فقط مي بينم كه روي پالت سن وسال دارش رنگهاي سرخ و سبز و سياه را با هم در مي آميزد و با قلم موي درشت اش صداي تن بوم را در مي آورد...

ساعتي گذشته است و من روي صندلي هنوز نشسته ام....
شيباي هنرمند هي غرولند مي كند كه
- آهاي!‌چقدر وول مي خوري .. مي آم دستاتو ميخ مي كنم به دسته ي صندلي ها!‌ يه دقيقه آروم بگير دختر....

مي خنديم و من خم مي شوم... يواشكي از توي كاسه ي بزرگ و بلورين روي ميز بي آنكه پز دست چپم خراب شود گوجه سبز هاي ترش نمك پاشيده را يكي يكي مي گذارم كنج لپم

سعي مي كنم آرام بنشينم كه زودتر تمام شود... گردنم درد گرفته .... با خودم مي گويم بهترين چيز اين است كه بروي توي روياهات الان تا كار اين نقاش زيبا تمام شود....
و مي روم توي عالم هپروت...
....
اگر مي شد حتماً مي گفتم كه چه طعمي دارد خرمالو ...
وقتي كه ايستاده اي زير برف و مي خواهي از سر يكي از شاخه هاي نه چندان كوتاه درخت توي حياط شركت بدزدي اش....


....اشك از شيار گونه هايم كه حالا آستانه ي سي سالگي را بيشتر نشانم مي دهند سرازير مي شود
....
رفتم به شبهاي سرد زمستان 81....
شب يلدائي كه چشمهاي سبز اين دخترك نقاش سرخ شده بود از هجوم اشك

آپارتمان آقاي زاهدي....
شبهاي بي كسي ...
تنهائي من و ماده سگ بي چاره اي كه منتهاي آرزوش موج مي زد توي چشمهاي سياه و درشت اش : انتظار بازي توي پارك نزديك آپارتمان آقاي زاهدي....

......
- خب ! ديگه تموم شد....آهاي ... بيا بيرون از هپروت...

و تابلو را طرفم چرخاند....
خشك ام زد.... چقدر شبيه خودم بود!
- وااااي دختر! اين كه عين خودمه!
- وا! پس مي خواستي شكل كي باشه!؟ مثلاً شبيه الهام نظري؟!!
- اي خدا بكشد ام!!‌ فحش ام مي دادي بهتر بود

و هر دو مي خنديم!

چه غمي نهفته بود توي چشمهايم....
پوست تيره ام برق مي زد....
لبهايم را از آنچه كه بود سرخ تر كشيده بود....
و چنان با وسواس تار موهاي سپيد را لابلاي موهاي فرفري ام انداخته بود كه مي شد شمردشان!
و گوشواره هايم كه تا روي شانه هام آمده بودند....

بي اختيار باز اشك پر شد توي كاسه ي چشمانم ....
دو قدمي آمد طرفم و با دستهاي كوچولوي رنگي اش بغل ام كرد.... بيني ام را فرو بردم توي انبوه موهاش.... چه بوي زني مي داد اين دخترك ....
دستهايش را روي پشتم فشرد و با هيجاني كودكانه گفت:
- مرسي ماني! از اين لطفي كه در حق ام كردي
- اي ديگه! اين لطفي كه به ات كردم باعث شد گردنم خشك بشه.... نتونم درست گوجه سبز بخورم.... 1 ساعت هم گرسنه نشستم! فكر كردي با يه مرسي گفتن حل مي شه اين همه مسئله!!
- اي پدر سوخته ي باج گير!‌ زود باش بپوش بزنيم بيرون....

شب خنك باراني.... انگار بايد بساط عيش دخترك نقاش كامل مي شد!...
كمي پياده روي ...شام و باز پياده تا دير وقت زير باران آواز و سيگار Dupond....

هنوز هم معتقدم كه صد حيف از هواي باراني كه بخواهي با كسي شريك شوي....
و باز خنده ... به ريش هر چه مدعي رمانتيزيسم دونفره در هواي باراني....

- شب بخير دخترك سياه چشم سپيد پوش!
چقدر پير شده ام!
يا مرده ام حتا
اين را آينه نمي گويد.... !
اين را همان موجود كوچولوئي كه ته گلويم زندگي مي كند گفته به ام!
ديشب تا دير وقت داشت برايم بامداد مي خواند
هر چه مي گفتم خسته ام. ول كن... به خرج اش نمي رفت
هي در آستانه را خواند... رسيد به :
- آنك در كوتاه بي كوبه و آنك اشارت دربان منتظر....-
هي تنم را لرزاند ... و نگذاشت بخوابم....
مي گويد : مريض شده ام...
هي گفتم: نه خوبم! فقط خسته ام. ول كن ... به خرج اش نمي رفت
مي گويد: همه ي حواسم پرت است به چيزي كه آخر و عاقبت اش هيچ معلوم نيست...
- هي دختر.... مثل اينكه يادت رفته كه زن هستي! حالا فهميدي منظورم از مريضي يعني چه؟!!

تازه سر در مي آرم كه معني «مريض شده اي» چيست!
....
لابد راست مي گويد...
صبح ها كه از خواب بيدار مي شوم و چشم ام را كه باز مي كنم نگاهم مي افتد به نوشته هاي روي ديوار كنار تخت كه يك روزي جزئي از زندگي ام بودند...
اما حالا همين موجود كوچولو مي خندد هي به ريشم كه:
اي بي چاره ....مريضي...مريض...
زني كه در آستانه ي سي ، دلش كسي را نخواهد و نتواند كسي را دوست بدارد حالش به از احوالش است!
....
بعد ازظهر ها كه از سر كار برمي گردم ديگر عينك ام را بر نمي دارم تا آدمها را نبينم...
ديگر برايم اهميت ندارد كه كسي توي زندگي ام وجود ندارد كه صدايم كند : - عزيزم!-
ديگر فرقي نمي كند كه نيمه هاي دل شب، بوي انبوه موهاي نم ناك خواهرك ام از خواب بيدارم كند
يا دست مردي كه روي شانه هايم بلغزد...
...
باز با صداي زيرش مي گويد:
يك فكري بكن به حال خودت بي چاره . داري از دست مي روي...
نمي دانم گريه ام بگيرد يا خنده ام ...
هر چه كه هست فقط اين را مي دانم كه ديگر دلم نمي خواهد صداي اين لعنتي را بشنوم.
تنم را مي لرزاند بس كه برايم شعر مي خواند
حتي وقتهائي كه مهربان مي شود و برايم «هزار كاكلي شاد» را مي خواند...
...
خسته ام؟ نه!
حتا يك ذره هم نيستم. فكر مي كنم بهتر باشد باز بروم سراغ كاندينسكي....
يا حتا بورخس... بي اينكه اصلا ً‌ ربطي به ارتباط هم داشته باشند و اين وسط ببينم كسي كتاب جديدي از بهوميل هرابال ترجمه نكرده؟؟
يك سفر هم كه توي برنامه هايم هست...
باز هم تنهائي ... كه البته خيلي هم كيفورم مي كند اين تنهائي!
باز صداي يكي دارد مي آيد
شبيه صداي گالوم1...
- هي دختر.... مريضي ...مريض.... ترجمه هاي استفان هاوكينگ هم راضي ات نمي كند بد بخت!
- آنجائي بي چاره شدي كه دلت ديگر از شنيدن عزيز دلم گفتن ها شاد نمي شود!

اي بابا! چه اهميتي دارد؟ مگر بدون مذكر جماعت، زندگي نمي شود كرد؟؟!!


1- كاراكتر رقت انگيزو يكي ازجويندگان حلقه در حماسه ارباب حلقه ها