چقدر پير شده ام!
يا مرده ام حتا
اين را آينه نمي گويد.... !
اين را همان موجود كوچولوئي كه ته گلويم زندگي مي كند گفته به ام!
ديشب تا دير وقت داشت برايم بامداد مي خواند
هر چه مي گفتم خسته ام. ول كن... به خرج اش نمي رفت
هي در آستانه را خواند... رسيد به :
- آنك در كوتاه بي كوبه و آنك اشارت دربان منتظر....-
هي تنم را لرزاند ... و نگذاشت بخوابم....
مي گويد : مريض شده ام...
هي گفتم: نه خوبم! فقط خسته ام. ول كن ... به خرج اش نمي رفت
مي گويد: همه ي حواسم پرت است به چيزي كه آخر و عاقبت اش هيچ معلوم نيست...
- هي دختر.... مثل اينكه يادت رفته كه زن هستي! حالا فهميدي منظورم از مريضي يعني چه؟!!
تازه سر در مي آرم كه معني «مريض شده اي» چيست!
....
لابد راست مي گويد...
صبح ها كه از خواب بيدار مي شوم و چشم ام را كه باز مي كنم نگاهم مي افتد به نوشته هاي روي ديوار كنار تخت كه يك روزي جزئي از زندگي ام بودند...
اما حالا همين موجود كوچولو مي خندد هي به ريشم كه:
اي بي چاره ....مريضي...مريض...
زني كه در آستانه ي سي ، دلش كسي را نخواهد و نتواند كسي را دوست بدارد حالش به از احوالش است!
....
بعد ازظهر ها كه از سر كار برمي گردم ديگر عينك ام را بر نمي دارم تا آدمها را نبينم...
ديگر برايم اهميت ندارد كه كسي توي زندگي ام وجود ندارد كه صدايم كند : - عزيزم!-
ديگر فرقي نمي كند كه نيمه هاي دل شب، بوي انبوه موهاي نم ناك خواهرك ام از خواب بيدارم كند
يا دست مردي كه روي شانه هايم بلغزد...
...
باز با صداي زيرش مي گويد:
يك فكري بكن به حال خودت بي چاره . داري از دست مي روي...
نمي دانم گريه ام بگيرد يا خنده ام ...
هر چه كه هست فقط اين را مي دانم كه ديگر دلم نمي خواهد صداي اين لعنتي را بشنوم.
تنم را مي لرزاند بس كه برايم شعر مي خواند
حتي وقتهائي كه مهربان مي شود و برايم «هزار كاكلي شاد» را مي خواند...
...
خسته ام؟ نه!
حتا يك ذره هم نيستم. فكر مي كنم بهتر باشد باز بروم سراغ كاندينسكي....
يا حتا بورخس... بي اينكه اصلا ً ربطي به ارتباط هم داشته باشند و اين وسط ببينم كسي كتاب جديدي از بهوميل هرابال ترجمه نكرده؟؟
يك سفر هم كه توي برنامه هايم هست...
باز هم تنهائي ... كه البته خيلي هم كيفورم مي كند اين تنهائي!
باز صداي يكي دارد مي آيد
شبيه صداي گالوم1...
- هي دختر.... مريضي ...مريض.... ترجمه هاي استفان هاوكينگ هم راضي ات نمي كند بد بخت!
- آنجائي بي چاره شدي كه دلت ديگر از شنيدن عزيز دلم گفتن ها شاد نمي شود!
اي بابا! چه اهميتي دارد؟ مگر بدون مذكر جماعت، زندگي نمي شود كرد؟؟!!
1- كاراكتر رقت انگيزو يكي ازجويندگان حلقه در حماسه ارباب حلقه ها
تازه در اول راهست به صبح
که در آن ماه به خورشيد ِ جهان بوسه زند
فکر سردي که شبم آوردست
فکر تاريکي ِ عالم گـشتن
شب ِ بي نور ِ مرا مي لرزد