سلام
ترک کردن کار دشواری هست اما... کافیست اراده کنی....

ساعت یازده و سی دقیقه شب
واگنر
سونات مهتاب بت هوون
نوستالژی تکراری پائیز و بوی موهای باران خورده ات
تلخی ادکلنی که مانده طعم اش گوشه ی لبهام
دراز می کشم روی تختی که تن کسی را جز من راه نمی دهد توی خودش
یکی از همسایه ها توی خانه ی پشتی دارد یک قطعه عاشقانه می نوازد با پیانو
یاد رضا می افتم ... به جای شفق....
شفق پیانو می زند....رضا عکس های خوشگل می گیرد...
...و صدای این آسانسور لعنتی هپروت قشنگ ام را می ریزد به هم

ساعت دوازده
توی تخت خالی از بوی ادکلن مون بلان تن ام را بغل می کنم و ... معاشقه می شود با بوی عود و شمع... قهر می کند باهام
پشت کرده به من و هر چه ناز اش می کنم باهام حرف نمی زند... ساعت دوازده را دوست ندارد...
می گوید لباسهات عوض می شود دوست ندارم!!
و من گره های زمخت کفن ام را می شمارم ببینم سی تا شده یا نه....
او همانجا مچاله شده پشت به من مانده...
می گویم: برگرد!... شانه هاش را بالا می اندازد....
می گوید: آهای... چه پیله ای هستیا! ول ام کن....
غیر قابل تحمل صدام می کند
مثل محمد....
امروز توی دفتر محمد گفت غیر قابل تحمل ام... فکر نمی کردم....
شاید یاد پرویز شاپور قدرناشناس افتاد که گفت من درست عین فروغ ام
همان قدر غیر قابل تحمل....
یا آنقدر پاره پاره که هر تکه ام آینه ای ترک خورده باشد که جز تصور متوهم ستاره ی پنج پر چیزی را نشان ندهد....
...
ترک کردن دشوار است .. می دانم....

ساعت یک و ده دقیقه بامداد.

بهنام امشب زبان باز کرده بود
و تمام مردان شهر با مخمل آبی رومن پولانسکی خوابیدند و من نه که غیر قابل تحمل ام.
پایم را بسته ام به پای کوتاه تخت تنهام!
که بند بشوم و زبان نریزم هی که......
فقط می دانم که خاک بر سر پرویز شاپور که فروغ ساده را نخواست
و خاک بر سر رضا که هنوز با تین ایجر های دون مایه شبها را توی هتل های شانگهای سر می کند....
ما آدمها همیشه وقتی از کف می دهیم داغ می شویم
آه می کشیم... اشک می ریزیم... شعر می گوئیم... ساز می زنیم ... صدامان را می اندازیم به سرمان و آواز گلچهره را می خوانیم...
ما آدمها کوریم
نه نگاه
هیچیم... نه صدا.... یا نغمه ی فاخته ی بی چشم و رو
ساعت چهار و پنجاه و پنج دقیقه

هیچ قول به هیج کسی نمی دهم
من صدام خوب است پس آواز می خوانم چه بتوانم چه نه....
می ترسم بمیری دیوانه! بدون آوازی که من خوانده باشم برات....
می ترسم بمیری.... بی که صدای واقعی ام را بشنوی...

صبح بخبر...
هشتادو ششم/پائیز/هشتادوشش