پوسیده است این هیبت تنها
چون آخرین ریسمان سستی
که
به دندانهای کُند -
قصد جویدن اش را کرده اند مار گزیدگان بی آزار

از سودای خیالین عشق
نه می شنود
نه به هیچ گویش آشنا حتا
کسی دهان دوخته می گشاید...

آوخ! که در سکوت مایوس خدایان نر
طنین جوشش چشمه ای نیست
تا جرعه ی ناب جاودانگی را
بر لبهای خشکیده ی زنی بچشاند
که یارای دست شستن اش نیست
از دامان سراب گذشته ی بی فردا

گندیده است
لاشه ی بوتیمار تشنه
بی نعره های موج
بر سینه ی ساحل آشوب

و خورشید ِفرو افتاده از پا
در آبگینه ی نومید دریای دور
غرق می شود
چونان هذیان تلخ دخترکی
که در گلوئی چرکین
به گل نشسته است.


پنجاه و سوم/پائیز/هشتادوشش