گير افتادم
توي برزخي كه همه اش را
نه مي فهمم ... نه اصلاً مي شود كه بفهمم
با صداي قور قور قورباغه ها مرد مي شوم...
مي خوابم به روي سينه... زنها را توي خواب موم پيچ مي كنم تا از رايحه تن شان عصاره بسازم.
موهاي قرمز...موهاي سياه... يا بلوند..
پوست هاي تيره ... يا زرد ...مثل سرخ پوستها حتا...-سرخ-

گير افتاده ام
ميان سرخي تبلور زنانگي كه فقط تداعي گر لخته هاي خون است.
مثل آن زن توي استخر كه انگار عن قريب از ميان پاهاش مي خواست چيزي را بيرون پرت كند...آرام بگيرد...

مثل يك لوپ مكرر.... همه چيز تكراريست... برزخ....يا يك خلا. مثل وقتي كه گردباد مي پيچاندت و تكه تكه ات مي كند....

آبگينه اي شده ام كه تنها تصوير مصورش انعكاس اضطراب چشمهاي ترسيده ي زنيست كه با دشنه اي گيسوان يك در ميان احرام بسته اش را از بيخ بريده اند.
با ابروهاي تراشيده.... پوستي به رنگ مقام سوم.

صداي انحطاط استخوان هاي تردم را نمي شنوند

به درك.....
كه پولك ستاره برق ندارد...
يا خود فروشي زنهاي خيابان ميرداماد...با آن سر وشكل مهيب شان برايم قباحت اش را از دست داده
به درك
كه هوا ابر نمي شود....
يا دلفين هاي خاكستري ديگر لبخند نمي زنند...
التهاب پستانهايم مي گويند
هنوز زن ام....
به درك....
باور كن با صداي قورباغه ها هم – به جاي صداي دلنشين يك آداجيو- مي شود به خواب رفت
و خواب زن نديد....

...

27/تابستان/86
تهران گرم