«براي سعيد»


سعيد عزيز!
اين هواي ابري و نيمه ابري اين روزهاي خنك...بي آنكه ربط چنداني داشته باشد ياد روزهاي بهار 84 مي اندازدم....
ياد کافه لوت و پوت ...با موسيقي ملوئي كه بعدها فهميدم مال فيلم اميلي است....
با عطري كه از طبخ آن سيب زمينی های گرد و چاق ، گوش و بيني كه سهل است !
جاهاي ديگر آدم را هم قلقلك مي داد!....
و طعم سس سوئيت چيلی با خامه ....
با قيافه ي نيمه جدي تو و لبخند هاي مردد مهدي از ترس اينكه من نپرم به اش كه :
«چيه؟ خنده داره؟»
و نگاه هاي حريص من به آخرين دانه ی آن دايره های خوشمزه ي داغ که می گفتی بد شانسی
می آرد و من هم از خدا خواسته می خوردم اش و از مهدي مي پرسيدم :«اگه تو هم اعتقاد داري من مي تونم بخورمش ها!»و هر هر با مهدی می خنديديم
وبعد هي اسكناس ها را DuPont مي كرديم و DuPont ها را دود هوا
و مهدی با I'll return to u هد می زد و تو آن عقب فرو می رفتی توی صندلی...!
بعد نقشه مي كشيديم با مهدي كه : «الهه و سعيد مي تونن با هم كنار بيان ! نه؟؟!!»
چقدر مي خنديديم از بابت خوابهائي كه مي ديديم برات و صد حيف! كه آخر و عاقبتي
بعد با هم می افتاديم به جان آوازهای استاد و بت چين را از دولت می خوانديم و توی پيچ های پس کوچه های خيابان دستور می خورديم به ورود ممنوع و بن بست و...

مي آمديم هي بهره ي هوشي مان را به رخ هم مي كشيديم و با مهدي جر و بحث مي كرديم و از عكسهائي كه به ديوارهاي كافه لوت و پوت حرف مي زديم ....
از گوا .... از جنگل هاي جنوب تايلند....
از عكاسي....

بعد نمي دانم چطور مي شد حرف كشيده مي شد به ديوانه بازي هاي كاوه....
بحث مي كرديم... هي بحث...هي بحث....
مهدي يكهو وسط بحث يادش مي افتاد كه همه جا را دارد زرد و زار مي بيند!‌....
هي جلوي خودش را مي گرفت و به روي خودش نمي آورد.....فكر مي كرد من هم نمي فهمم....

ياد آن روز افتادم كه دندان درد چي آورد به سرم و اول كافه 78 بود و جوشانده ي آويشن بود و قيافه ي مردد محمد مهدي كه براي ارضاء حس كنجكاوي هميشه گي اش دم نوش آويشن سفارش داده بود و توي نوشيدن اش وا مانده بود و خودش را هم از تك و تا نمي خواست كه بيندازد.... و تو بودي و يك ليوان شربت خوش رنگ بهشت بود و يك كاسه ي سفالي سبز رنگ كه توي اش سالاد يوناني بود و بوي سركه بالزاميك بود و بزاقي كه بيشتر از هميشه مي جوشيد از بوي بالزاميك و من بودم و دندان درد ....
و بعد داروخانه ي قلهك بود و آمپول مسكن و باز جر و بحث هاي من و محمد مهدي كه مي دانستم خنگ نيست اما براي حرص دادن من قدم زني توي كوچه ي علي چپ را ترجيح مي داد به اينكه به رخ ما بكشد كه چقدر با هوش است....
سعيد عزيز!
بي سر و صدا كه مي آيم و مي خوانم ، هنوز طعم تمام آن روزها مي آيد زير دندان هاي پر كرده و پر نكرده ام....

طعم آن كافه هه كه الان يادم نيست كه اسم اش چي بود و توي برج سايه بود و من دومين بار كه محمد مهدي را ديده بودم حال اش آنجا بد شده بود و طفلكي به روي من نياورده بود....

چقدر سر به سرت مي گذاشتيم و تو دست آخر يكبار هم ما را يك شام دعوت نكردي به خانه ي به اصطلاح مجردي ات!!
هي بهانه آوردي و نبردي مان قائم شهر...
يادت هست؟!
چقدر با اين لئوي فضول نقشه مي كشيديم كه بالاخره خراب بشيم روي سرت ! توي پس كوچه هاي قائم شهر و عطر اقاقيا و بهار نارنج ها با بوي رطوبت تا مغز مان را پر كند و ببريم ات هتل سالار دره و حالا كه تهران دعوت نكردمان ... ما اينجا حال اش را هي مي كنيم توي يك قوطي كنسرو و ول اش مي كنيم تا بيفتد آن ته ته دره ي سالار ...پاي درخت هاي هلو و سيب و گيلاس....

به اين فكر مي كنم كه تو را نتوانستيم بكشانيم تا قائيم شهر....
بد نيست سي سالگي را كه جشن مي گيرم تو و لئو را هم خبر كنم.... حتا كامران را هم....

خواندن تو ، آنهم خواندن توئي كه اينقدر تميز مي نويسي هميشه هوائي ام مي كند....
تميز نوشتن ات دقيقاً تميز نوشتن است... به قول خودت : «نوشتن با مصدر هاي جنسي..»

به زودي شايد همديگر را ببينيم....

شايد توي لوت و پوت... يا 78... اما اينبار بدون دندان درد ...بدون جر و بحث...