Crash

شب اول تابستان با تصادف مهيبي در اتوبان حكيم سر شد.
هنوز زنده ام!
شايد سبب زنده ماندنم دلبستگي عميقيست كه به تنهائي داشته ام . چون اگر قرار بود بميرم... تابستان شروع نمي شد.
صداي ترانه ي "‌صداي قلبم را بشنو"‌هنوز از پخش ماشين خرد و خمير شيوا – كنار گارد ريل – شنيده مي شود...
كشف اينكه چي شد كه هنوز زنده ايم كار سختي نيست!
تو بودي كه من زنده ام. گفته بودي كه دست ات به هيچ كجا بند نيست و سپرده بودي ام به خدا.
نترس! از آفلاين هائي كه خبر بد بودن حال ام را به تو داده اند... نترس عزيزم! من پيش از آمدن تو نمي ميرم...
حتماٌ بايد زير آسمان خسروآباد با تو ستاره بشمارم ... بايد برويم با هم تجريش... بازار روزش را بار كنيم و برگرديم و تو آشپزي كني و من ازت ايراد بگيرم. بايد يك عالمه برويم مسافرت. توي تن هم .... كه كشف كنيم و آنوقت تازه بفهمي كه مكاشفه يعني همين!
يكروز كتابي مي نويسم كه در آن خواهم گفت تابستان كي آمد... چقدر ماند و كي رفت .... همه مي دانند كه تابستان قبل از آمدن پائيز مي رود... اما تابستان من! من با اين پائيز كه همراه رفتن تو مي ايد - درست نود روز ديگر- از هميشه ديوانه تر خواهم شد...
خب! قبول! به آخرش فكر نمي كنيم. بيا به همين ترانه كه دوستش داري و دوستش دارم گوش كنيم....
حال و احوال يك زن بعد از يك واقعه -كه نادر ابراهيمي اسم اش را يك عاشقانه ي آرام گذاشت و رفت- حال و هواي بعد از مرگيست كه بعضي ها از آن جان سالم به در مي برند.
تو را زماني چنين كوتاه دوست داشته ام و مي دارم همچنان. ممكن است روزي دوست داشتن ام تمام شود... اما حتا همان وقت مي فهمي كه تمام اين بي تابي ها و بهانه گيري ها و نامه هاي وقت و بي وقت من . همه ي نامه هائي كه پيش از آمدن ات حتا با مضمون يادداشتهائي براي هيچكس مي نوشتم چنان زلال است كه انگار هر دو در آن غوطه وريم. باور كن كه سايه ات را توي نقاشي هاي مركبي به سبك شرق دور خيلي وقت پيش ديده بودم.
تورا چنان دوست مي دارم كه لايق آن هستي... با تك تك سلول هائي كه تب كرده اند
تورا چنان دوست مي دارم كه سزاوار توست... توي قلب ام نگه ات مي دارم و از تمام خوبي هات براي تمام آدمهائي كه مي شناسم تعريف مي كنم.
تمام شماره هاي نا آشنا را جواب مي دهم به اين خاطر كه شايد يكي شان تو باشي...
منشي تلفني صداي خودم است كه تو بشنوي و بدون پيغام دل ات نيايد گوشي را بگذاري
تابستان گرم من! تا پيش از اينكه تب تند ام تبديل به هذيان بشود
بيا.....

سوم /تابستان/هشتادوهفت
تهران گرم
یادداشتهائی برای هیچکس

تب 39 درجه!

زیر باد پنکه و پشت شیشه ی مات که بنشینی فکر می کنی بیرون پائیز است و باران!
مجبورم همین طوری فکر کنم تا حال ام بهتر شود
به درون مایه ی انسانی فکر می کنم . به قوانین کش داری که اسم اش را مثل یک راز همه از هم پنهان می کنند!
و به آدمها که اینقدر زود جاذبه شان را از دست می دهند...
پیش از آمدنشان یا قبل از اینکه باشند آنقدر به نظر جذاب می رسند و بعد در عرض کمتر از یک مکالمه فرو می ریزند... مثل آدم برفی که زیر بی رحمی تیغ آفتاب مانده باشد ذوب می شوند.... حتا اگر قدشان یک متر و نود و دو سانتی متر باشد...

ذکاوت آدمها را زیر سئوال می برم به راحتی... ذکاوت یعنی همه ی آن چیزی که آدمی با کمال میل در اختیار دیگران می گذارد.. نمایش آنچه درون توست وقتی که لازم است یعنی ذکاوت... مثل تابلوئی که برای اولین بار از کسی هدیه گرفتم که تنها دلیل اش ابراز توجه به صاحب ان تابلو بود....

غم در همه جای زندگی هست... پشت شیشه های خیس از اشک آسمان وقتی تصویر آن سوی پنجره را تبدیل به یک نقاشی ابستره ی تمام عیار می کند...
روی تن ناز نیلوفرهای مرداب انزلی وقتی عکس بزرگ آسمان در قاب کوچک شبنم جای می گیرد.

لابلای کتابهای خاک گرفته ی ارثیه پدری....
میان خاک ترک خورده ی باغچه ی خشک حیاط خانه ی مادربزرگ در تبریز که حالا سازمان میراث فرهنگی نمی گذارد کسی دست بهش بزند...

در شکاف باریک درب ورودی خانه که نور رنگ پریده ی لامپ کم مصرف توی راهرو خودش را به زور می چپاند توی تاریکی سالن....

مثل بی تفاوتی که دیوانه وار و خزنده آدمیت ام را در بر می گیرد... از تنگنای ویزور دوربین ... در جنازه ی دو شب مانده ی سوسک زیر پرده ی سالن.. از بوی کز خوردن موهام وقتی که کمرم تا می شود برای روشن شدن سیگار.... از شعرهای متکلف محمد. از گرمای دم کرده ی جمجمه ام که انگار یک گروه عزاداری دارند توش سنج می زنند....همه جا این بی تفاوتی پیداست...

بزرگ کردن بی تفاوتی درست مثل کنار آمدن با غم است... این دو قلوهای موذی که در عین ناهمسانی جایشان را با هم عوض می کنند... یکی در لباس دیگری،
همه چیز از نگاه کردن به آینه شروع می شود. موذیانه نفوذ می کنند...مظلوم نمائی می کنند تا آینه گول ات بزند و گمان کنی که این کودک درون توست که می خواهد زبان باز کند و چیزی بگوید ... تو نرم می شوی و آن وقت با بی رحمی کم نظیری غم،فرمان حمله را صادر می کند...
ما ادمها همه با هم فرق می کنیم . مثل اثر انگشتهامان. تعابیرمان هم از عشق... تنهائی... کودکی و غم فرق می کند...
مثلاً تارانده شدن توسط غم چیزیست که پزشکان به آن کمبود لیتیوم خون می گویند...
نویسنده ها به آن فرا رسیدن زمان زایش واژه های منتظر در عالم زرع می گویند... نقاش ها غم را مثل داوینچی در لبخند ژوکوند تصویر می کنند.
خاطره آن را در صدای ترانه های سلین می شنود...
شیوا دست می کند لابلای کارتهای تاروت و سرک می کشد در دیوان حافظ تا به بهانه ای بی که بداند غم اش را بیابد...
ومن به آن بی خوابی و ناخشنودی می گویم...

رامسر که بودم فکر می کردم بی خوابی ام بخاطر جابجائیست . خودش درست می شود! برگشتم... باز هم شبها خواب ام نمی برد.. حالا بعد از یکباره نبودن بعضی آدمها که بی دلیل می آیند و ناگهان گوشی تلفن را بدون خداحافظی می گذارند و در و پیکر را بهم می کوبند و می روند بی خواب ام.

نگران چیزی نیستم چون یقین دارم آینه ی من شکافی ندارد که این دوقلو های موذی در انحنایش نفوذ کنند .وقتی بهش نگاه می کنم می گوید چیزی توی چشمهای من هست که بعضی ها توان تحمل اش را ندارند. بهمین خاطر هم هست که درست مثل اسبهای عرب وحشی رم می کنند.... می گوید: تو رم می دهی شان! با آن چشمهای خیره ات..

یادم هست توی یکی از صعودهامان یکی از بچه ها این را گفت. با هم مسافرت می کردیم. یک شب هم از روی اجبار و تاریکی هوا بالای جواهر ده ماندیم . همان شب بهم گفت : هی! لعنتی! چشمهات عین چشم گرگها برق می زنه. و با من توی یکم کمپ نخوابید و جاش را با یکی دیگر از بچه های گروه عوض کرد.
من دیگر نیازی به کسانی که پیرامون ام اند - مثل روباه های زیبا و مکار می چرخند و زبان زبر و چربشان را روی عشوه های کشف ناشده ی سی سالگی ام می کشند و می خواهند من ام را مال خودشان کنند – ندارم...
تلفن ها همه بعد از دو زنگ می روند روی پیغامگیری که صدای سرزنده ی زنانه ام به آنها سلام می کند...
رکوئیم و آداجیو .... بلو و وایت و تابلوی مونوکروم آل پاچینو با دود عود و بوی شمع و پاهای روی هم افتاده و نیمه عریان زنی روی کاناپه که نشسته و خیره خیره سیل نگاهش می کاود و سوراخ می کند چیزی نیست که هر کسی از پس اش بر آید...
دیوانه بازی های من هنوز نیمه کاره اند... قرار است اوج شان از اولین روز تولد تابستان باشد.
زمانی که شبها همه جا خاموش است
زمانی که مردها بوی گرم ام را به خاطر نیاورند
زمانی که تمام ترانه ها با صدای من به سکوت رسند.
زمانی که تمام آبشارهای جهان بایستند.
زمانی که اسبها مست شوند از رنگ تن مادیان های سرکش

دیوانه بازی به رنگ سرخ در راه است....
تو را خاک می کنم....
خداحافظ.

هشتادوهشتم/بهار/87
تهران دم کرده
.یادداشتهائی برای هیچکس
هذیان

شايد ندانيد
اما...
آدمی دو قلب دارد .یکی برای زنده ماندن... یکی برای زیستن ....
مرگ تو قلب مرا از هم پاشید.

نه آن قلب که می تپد و خون را پمپ می کند
قلب دیگرم از هم پاشید. آن یکی که برای زنده ماندن بود....

***************


انجیل ها را تقریباً هفته اي یکبار دوره می کنم ... یوحنا را از همه بیشتر ....
لحظه ها ی غریب و ناشناس بالاخره کارشان را کردند.... فکر کردی میگرن سراغ تو هم آمده... اما میگرن نبود...بارها – وقتی که از هجوم سردرد مثل مار گرما زده ی صحرائی به خوم می پیچیدم – گفته بودم که : نترس ! عزیزم نترس ! میگرن مثل هپاتیت مسری نیست
این یکبار را هردومان رو دست خوردیم ... هم من... هم قلب نیم بندم ....

***************


برای بودن هم دو زنده گی باید داشت...
یک زنده گی برای جسم... برای آب تنی توی ساحل سبزآبی اقیانوس... برای بادبادک بازی و نگاه کردن به دم بلندش که رها در دست باد می رقصد در اوج آسمان.... برای باختن ... برای چسبیدن به سردی دیواری که پشت اش خالیست و برف است و باران است و پائیز است.... برای معاشقه کردن با دستهای بزرگی که تابستان است....
و یک زنده گی دیگر برای روح.... برای آواز خواندن ... برای نوشتن.... برای گوش سپردن به صدای جادوئی فلوت... برای لرزش وقتی که گروه کر هفتاد نفری، کارمینا برونا را اجرا می کنند....برای لمس انگشتهای نورانی سنت آگوستین... برای اولین معشوق ام که چشمهاش قهوه ای بود... برای آخرین کسی که نبود....
آری ...برای بودن باید حتماً دو زنده گی داشت....

***************

از همه چیز خبر داشتی.. نامه های لی لی را به مایاکوفسکی خوانده بودی وقتی که من به خواب رفته بودم توی تخت تنگی که بوی موهای تو را می دهد.
چاره ای نداشتم.... باید نمی گفتم.... مثل لی لی که چاره ای نداشت و باید عاشق می شد....
در همه ی گریزهایم تماشایم می کردی و من بی که بدانم جنس تو چیست عاشق ات شده بودم...
بی که بدانم کجای آسمانی....کجای تیزی کوههای خسته با من قایم باشک بازی می کنی.....
بی که بدانم صدای آواز مرا از کجا شنیده بودی....

این نزدیکی ها که بودی یک بوی غریب که ناآشنا بود و مخلوطی از دو چیز با هم بود می آمد... و من نفهمیدم این بوی شور اقیانوس نیست... بوی دَمِ تابستان نیست.... بوی رفتن می دادی....
حالا که دور شده ای یک بوی دیگر می آید ... تند است ...فکر کنم ترکیبی از بوی آوکادو و بادام تلخ باشد...

***************

اینهمه در ترانه های آن زن باریک فرانسوی توی گوشهایم پیچیدی... روی نسیم نشستی و از میان موهای فرفری ام گذشتی و در گوش ام هو هو کشیدی.. با یک عاشقانه ی نه چندان آرام در یک شب بارانی کنار رود سن... در پاریس... نشناختم ...ندیدم... نشنیدم...
مون مارت را که تماشا می کردم از دور، کجا بودی که سبکبالی ام را باور کنی... فراتر از بودن را بهمراه قطعات لودویگ در کنار ام تجربه کنی.. در میان پاره پاره های سونات های آن مرد شکم گنده ... کجا بودی؟ چرا همان موقع وقتی روی پل ایستاده بودم و ایفل را که راس ساعت مثل کوهی از ستاره ها چشمک می زد و شادی را به دل ام می آورد را تماشا می کردم نیامدی؟ چشمهایم را همان شب چرا تماشا نکردی؟

سکوت کنم؟
آخر نمی دانی مگر سکوت تهیست...تهی از هیجان... تهی از گریز ... تهی از آوازی که نمی خوانیم....
سکوت خاموشیست.... چیزی که با من در تضاد است...
نمیر... مرگ تو قرابتی با ابرهای خاکستری که آبستن اشکهای سیل آسا هستند ندارد...
باور کن! هر بار که به فروپاشی قلبم که نه، به مرگ تو فکر می کنم چیز جدیدی کشف می شود.
پاسخ سوال من آنچه که تو با لبخند سعی در فهماند اش داری نیست... سئوال من آنقدر مبهم است که در طول تمام زندگی ام ابهام اش را حفظ خواهد کرد... مثل گنگی که رویا دیده و تصورش را حتا روی خامی کاغذ هم نمی تواند بنشاند....

****************

داس کند ریشه ات را می سائید... تو زندگی ات را می نوشتی و خنده هایت زندگی را سر می داد....
زندگی به اندازه ی خودش رنج آور است و به اندازه ی رنج اش لذیذ و لذت اش به اندازه ی کودکی ای که از دست رفته و برنمی گردد دست نیافتنی....

****************

نمی توانم دست از نوشتن بردارم . هرچقدر هم که پرت باشد... هرچقدر هم که کسی گوش نکند یا نخواند... نمی توانم ننویسم.... چون اين من نيستم كه مي روم از پي نوشتن . نوشتن است كه مي آيد سراغ ام... وقتي كه به تو فكر مي كنم.... نوشتن مرا از دنياي خودم بيرون مي كشد... فرو مي برد در دنياي كسي ...يا دنيائي كه برايم شكل ديگري دارد...
خودت خوب می دانی که نوشتن من برای این نيست که خوانده شوم.. نه!
می خواهم تو بخوانی... تو بفهمی...
هی نخند...
این نوشته ها همیشه سر جایشان هستند... این خانه همیشه سر جایش هست... این درختها که هر روز با ترنم نسیم برایم دست تکان می دهند... این کوچه که هر صبح و عصر ازش می گذرم.... اینها همیشه هستند... اما از تو خالی اند...
برای حرف زدن با تو تا آخر دنیا واژه دارم... تا آخر دنیا اشتیاق... اما راستش را بخواهی تحمل دیدن عکسهایت برایم بسیار دشوار است... شاید این ارث مادری ام است... وقتی که مادربزرگ برای همیشه قلب اش ایستاد ودیگر نتپید مادرم تمام عکسهایش را از خانه جمع کرد... از آن روزها خیلی گذشته... من بزرگ شده ام... زنی شده ام برای خودم... اما هنوز طاقت دیدن عکس جماعت مردگان را ندارم.
مرا می بخشی عزیزم ! عکسهایت را جمع کردم... همه را گذاشتم توی آن صندوقچه ی چوبی که درش را باز می کردی و می گفتی این جا بوی بچه گی می دهد...
تو را گذاشتم میان کودکی هایم که در آغوش ات بگیرند.... من که نتوانستم در آغوش ات .....
تمام کتابهائی را که برایت خریده بودم و هرگز دست نداد که بهت هدیه دهم را.... گلهای سرخ خشکیده ای که اولین روز برایم آورده بودی را... نیچه را... نت های نیمه کاره ی ملودی ای که هرگز تمام اش نکردی .... همه را به همراهت نه به خاک... به قلب صندوقچه ی اسرارم سپردم....

*************

نگاه هایت، وقتی ضربان قلب ات بالا می می رفت....
تن دو رگه ی صدایت ، وقتی که اسمم را به لب می آوردی...
سرگرم شدن ات به کار ، صورت جدي ات با نيمچه اخمي كه به ابروهاي قشنگ ات بود.....
زير لب زمزمه كردن ات وقتي كه حواس ات به من نيست...
چشمهايت به وقت غروب آفتاب كه دورها را مي كاويد....
خيره شدن هات به سقف كليساي بزرگ شهر سالزبورگ و مبهوت نقاشي هاي باشكوه آن همه سال پيش شدن ات
شيوه ات به وقت نوشيدن جرعه جرعه ي خنک آب
سنگینی پلكهايت به وقت عشق بازي،
لميدن ات روي صندلي كنار شومينه و خيره شدن ات به آتش سرخ كه عكس اش را می شد از ميان چشمهاي تيره ات تماشا کرد.
شوق و شورت وقتي كه از بالاي ديوار باغ مي پريدي تا برايم انار دزدكي بياري....
خنده هاي از ته دل ات ....
آه عزیزكم... چقدر گور براي اينهمه هاي تو تنگ است....

**************

تو مرا خوب می شناختی... گوشه کنارهائی که نوشته هایم را پنهان می کردم را خوب بلد بودي... مي رفتي سر وقتشان... فكر مي كردي من نمي فهمم! چقدر مغرور بودي !....
راستش من هيچ وقت از فيلم هاي به سبك فارسي خوشم نمي آمد.... با اینهمه چرا بايد آخر اين قصه ي من و تو اينطور تلخ تمام مي شد؟ چرا بايد قلب من از هم فرو مي پاشيد؟ این که دیگر فیلم نبود....
زود رفتی .صبر نكردي كه بهت بگويم كه كتابهائي كه دوست ترشان مي دارم دقيقاً همان ها هستند كه از فرط خستگي ای نشاط آلود، غريبانه درست كنار تختخواب نقش زمين شده اند.... نه از سر شلختگی ام!
مي خواستم براي نوشتن يك زبان جديد اختراع كنم... زباني كه جز تو هيچ كسي نفهمدش... صبر نكردي...
حالا كه تو رفته اي و انتظار جايش را با بودن تو عوض كرده حتا خلق واژه هائي كه تا بحال كسي ازشان استفاده نكرده يا زباني كه مردم نمي فهمندش چه فايده اي دارد؟

*************

من سه بار سعي كردم كه ازدواج كنم! خب! نشد... اين دليل ضعف نيست... دليل مشكل پسندي هم نيست... تنها دليل اش تعلق خاطر عميقيست كه به تنهائي دارم.... نقطه ي سياهي در دل صفحه اي سفيد و بي غش و خط... كه خيره گي بهش سرگيجه مي آرد. سرگيجه اي كه شبيه سنگيني بعد از دو ليوان اسميرينف است...
بی هیچ گونه حسابگری به تنهائی فکر کردن کار دشواریست. تو رفتی. من تنها ماندم...
تنها یک جمله شاید بتواند گوشه ای از مرگ تو را تشریح کند:
« تمامی فراتر ها همه چیزشان را می بخشند و می روند.»

**************

یادت نگهدار! هر چه را که نگاه می کنم دلیل بر دیدنش نیست عزیزم.
من به کوهها ی لخت خیره می شوم .برف را می بینم....
من به گیلاس های طلائی که همیشه طعم شان برای مربا شدن بهتر از گیلاس های سرخ بوده نگاه می کنم... دهان تو را می بینم...
من به برف جا مانده روی پیست سبز و سفید چمنی نگاه می کنم.... چشمهای تو را می بینم....
من به موسیقی جری گلد اسمیت گوش می دهم موهای پریشان ات را می بینم که پروانه ی کوچولوی قهوه ای رنگی یواشکی گریزی زده بهشان اما گرفتار شده میان انبوه شوریدگی شان....
ساز دهنی می زنم.... چشمهایم را می بندم... نه... چیز زیادی نمی بینم... چز پوست تیره ای که همه ی پس زمینه ی قهوه ای رنگ پلک های بسته ام را پر کرده است
نگاه می کنم اما چیز زیادی نمی بینم . این درختها که امروز اینهمه قد کشیده اند و پشت به پشت هم در امتداد آن کوچه باغ باریک ایستاده اند را یادت بیار...

***************

اولین برخوردمان سفید و خاکستری بود... درست مثل یک بوم نیمه خام ... یکهو یک سطل رنگ نارنجی انگار پاشیده شد وسط اش.... و قصه با ترانه ی Suddenly شروع شد.
قلبم عین یک پرنده ی کوچولو که زیر باران پرهایش خیس شده و نمی تواند بپرد تند می زد... تند تند می زد....
تو آمدی...
من گرم شدم.... تو رفتی....
زود بود... نبود؟

***************

آنچه که من از مرگ تو دستگیرم نمی شود را حتا در زمان بودن ات هم کشف نکردم.... آن بخش از قلب ات را ... بخشی که همه چیز را نقض می کرد و در عین ناباوری اسم اش آزادی بود...
آری ! آزادی در قلب تو بود....
مرگ تو آخرین صفحه یا آخرین بخش از کتاب نبودی که چیزی را بشود ازش فهمید یا نوری که بخش تاریکی از تو را روشن کند.... حتا همین حالا هم تصور درستی از آن روزهای نمردن ات ندارم...

**************

من فرار می کردم ... گریز با گرگ ها را دوست داشتم... نگاه کردن را – خیره خیره – به کلونی زنبورهای وحشی که روی شاخه ی درخت افرا علم شده دوست می داشتم... بی صدا توی بست ماندن و تکان نخوردن را و ساعتها غرق خیال شدن و خیره ماندن به سقف را ... صبح بخیر به زندگی گفتن را... مرور خاطرات را....

**************

روی چمن ها که دراز می کشیدیم و گاهی مورچه هازیر لباسهامان می رفتند .... چشمهامان را می بستیم و نور خورشید که از لابلای برگها می تابید روی صورتهامان و از پشت پلکهامان کم و زیاد می شد .... چقدر خوب بود بوی علف و خاک مرطوب و اجاقی که آنسو تر سیب های چاق و چله روش برشته می شدند... غلت می زدم... دور می شدم ازت... به فاصله ی چند متر ... چانه ام از رطوبت خاک خنک می شد...وقتی که قد چمن های سبز از چشمان آدم بلندتر شود تماشای منظره معشوق خفته و پاهاش که به دیواره ی آسمان تکیه داده شده خیلی قشنگ تر است....
حالا پاهای تنومند ات به دیواره های گور تکیه داده اند .... خنکی گور آرامت می کند

*************

تو چیز زیادی برای ارث گذاشتن نداشتی... لبخند و خودداری تنها میراث است.. ...
روی گونه های دختر کوچولوت اشک ماسیده... چرا بغل ام نمی کنی....

************


چشمهایت را بستی بی آنکه بدانی من اینجا منتظر بودم.... منتظر برگشتن ات.... فکر کردم می خواهی پلک بزنی... خوابیدی.... دیگر گرم ات نمی شود ...

************
بیرون سرد است.. هوا 17 درجه ی بارانی با رطوبت 52 درصد... باد می وزد...روی شیشه ها می کنم و می نویسم : دل دل نکن به رفتن. ....