یادداشتهائی برای هیچکس

تب 39 درجه!

زیر باد پنکه و پشت شیشه ی مات که بنشینی فکر می کنی بیرون پائیز است و باران!
مجبورم همین طوری فکر کنم تا حال ام بهتر شود
به درون مایه ی انسانی فکر می کنم . به قوانین کش داری که اسم اش را مثل یک راز همه از هم پنهان می کنند!
و به آدمها که اینقدر زود جاذبه شان را از دست می دهند...
پیش از آمدنشان یا قبل از اینکه باشند آنقدر به نظر جذاب می رسند و بعد در عرض کمتر از یک مکالمه فرو می ریزند... مثل آدم برفی که زیر بی رحمی تیغ آفتاب مانده باشد ذوب می شوند.... حتا اگر قدشان یک متر و نود و دو سانتی متر باشد...

ذکاوت آدمها را زیر سئوال می برم به راحتی... ذکاوت یعنی همه ی آن چیزی که آدمی با کمال میل در اختیار دیگران می گذارد.. نمایش آنچه درون توست وقتی که لازم است یعنی ذکاوت... مثل تابلوئی که برای اولین بار از کسی هدیه گرفتم که تنها دلیل اش ابراز توجه به صاحب ان تابلو بود....

غم در همه جای زندگی هست... پشت شیشه های خیس از اشک آسمان وقتی تصویر آن سوی پنجره را تبدیل به یک نقاشی ابستره ی تمام عیار می کند...
روی تن ناز نیلوفرهای مرداب انزلی وقتی عکس بزرگ آسمان در قاب کوچک شبنم جای می گیرد.

لابلای کتابهای خاک گرفته ی ارثیه پدری....
میان خاک ترک خورده ی باغچه ی خشک حیاط خانه ی مادربزرگ در تبریز که حالا سازمان میراث فرهنگی نمی گذارد کسی دست بهش بزند...

در شکاف باریک درب ورودی خانه که نور رنگ پریده ی لامپ کم مصرف توی راهرو خودش را به زور می چپاند توی تاریکی سالن....

مثل بی تفاوتی که دیوانه وار و خزنده آدمیت ام را در بر می گیرد... از تنگنای ویزور دوربین ... در جنازه ی دو شب مانده ی سوسک زیر پرده ی سالن.. از بوی کز خوردن موهام وقتی که کمرم تا می شود برای روشن شدن سیگار.... از شعرهای متکلف محمد. از گرمای دم کرده ی جمجمه ام که انگار یک گروه عزاداری دارند توش سنج می زنند....همه جا این بی تفاوتی پیداست...

بزرگ کردن بی تفاوتی درست مثل کنار آمدن با غم است... این دو قلوهای موذی که در عین ناهمسانی جایشان را با هم عوض می کنند... یکی در لباس دیگری،
همه چیز از نگاه کردن به آینه شروع می شود. موذیانه نفوذ می کنند...مظلوم نمائی می کنند تا آینه گول ات بزند و گمان کنی که این کودک درون توست که می خواهد زبان باز کند و چیزی بگوید ... تو نرم می شوی و آن وقت با بی رحمی کم نظیری غم،فرمان حمله را صادر می کند...
ما ادمها همه با هم فرق می کنیم . مثل اثر انگشتهامان. تعابیرمان هم از عشق... تنهائی... کودکی و غم فرق می کند...
مثلاً تارانده شدن توسط غم چیزیست که پزشکان به آن کمبود لیتیوم خون می گویند...
نویسنده ها به آن فرا رسیدن زمان زایش واژه های منتظر در عالم زرع می گویند... نقاش ها غم را مثل داوینچی در لبخند ژوکوند تصویر می کنند.
خاطره آن را در صدای ترانه های سلین می شنود...
شیوا دست می کند لابلای کارتهای تاروت و سرک می کشد در دیوان حافظ تا به بهانه ای بی که بداند غم اش را بیابد...
ومن به آن بی خوابی و ناخشنودی می گویم...

رامسر که بودم فکر می کردم بی خوابی ام بخاطر جابجائیست . خودش درست می شود! برگشتم... باز هم شبها خواب ام نمی برد.. حالا بعد از یکباره نبودن بعضی آدمها که بی دلیل می آیند و ناگهان گوشی تلفن را بدون خداحافظی می گذارند و در و پیکر را بهم می کوبند و می روند بی خواب ام.

نگران چیزی نیستم چون یقین دارم آینه ی من شکافی ندارد که این دوقلو های موذی در انحنایش نفوذ کنند .وقتی بهش نگاه می کنم می گوید چیزی توی چشمهای من هست که بعضی ها توان تحمل اش را ندارند. بهمین خاطر هم هست که درست مثل اسبهای عرب وحشی رم می کنند.... می گوید: تو رم می دهی شان! با آن چشمهای خیره ات..

یادم هست توی یکی از صعودهامان یکی از بچه ها این را گفت. با هم مسافرت می کردیم. یک شب هم از روی اجبار و تاریکی هوا بالای جواهر ده ماندیم . همان شب بهم گفت : هی! لعنتی! چشمهات عین چشم گرگها برق می زنه. و با من توی یکم کمپ نخوابید و جاش را با یکی دیگر از بچه های گروه عوض کرد.
من دیگر نیازی به کسانی که پیرامون ام اند - مثل روباه های زیبا و مکار می چرخند و زبان زبر و چربشان را روی عشوه های کشف ناشده ی سی سالگی ام می کشند و می خواهند من ام را مال خودشان کنند – ندارم...
تلفن ها همه بعد از دو زنگ می روند روی پیغامگیری که صدای سرزنده ی زنانه ام به آنها سلام می کند...
رکوئیم و آداجیو .... بلو و وایت و تابلوی مونوکروم آل پاچینو با دود عود و بوی شمع و پاهای روی هم افتاده و نیمه عریان زنی روی کاناپه که نشسته و خیره خیره سیل نگاهش می کاود و سوراخ می کند چیزی نیست که هر کسی از پس اش بر آید...
دیوانه بازی های من هنوز نیمه کاره اند... قرار است اوج شان از اولین روز تولد تابستان باشد.
زمانی که شبها همه جا خاموش است
زمانی که مردها بوی گرم ام را به خاطر نیاورند
زمانی که تمام ترانه ها با صدای من به سکوت رسند.
زمانی که تمام آبشارهای جهان بایستند.
زمانی که اسبها مست شوند از رنگ تن مادیان های سرکش

دیوانه بازی به رنگ سرخ در راه است....
تو را خاک می کنم....
خداحافظ.

هشتادوهشتم/بهار/87
تهران دم کرده
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
چشمهای پر نفوذت همه رو جادو می کنه.جادوگر