«براي زندگي»

از زندگي من سخن گفتم
وقتي كه لبهاي خشك محبت
از نوشيدن سراب ترك مي خورد
و
سربازهاي امريكائي در عراق
بچه گربه ها را نوازش مي كردند و روي پوست زنان عرب
با انگشتهاشان
قدم مي زدند

از زندگي من سخن گفته ام
وقتي كه وجدان بي رمق و پلاسيده ي قاضيان
تنها تصويري از عدالت به مردمان نشان مي داد
كه چيزي جز «چه كنم» هاي اربابان شان نبود

از زندگي من سخن گفته ام
به گاه روئيدن گندم از سياهِ خاك
و به وقت مردن شب پره ئي
كه كرم شب تاب را عاشق بود

و آنوقت كه
قديسگان
اين دروغگويان هميشه تاريخ
دزدانه در تنهائيشان «نيچه» مي خواندند
و انكار گاليله را
هرگز در خفا
سرزنش نمي كردند

از زندگي سخن گفته ام

در دم مرگ
وقتي كه پسر انسان
بر صليب رنج خويش
حقيقت مطلق جهان را
ديده بود

كاش به صداقت كاذب چشمان خويش ايمان داشتم
و هر وارونه اي را
اينقدر
وارونه تر نمي ديدم وقتي كه

از زندگي سخن مي گفتم...
«هايپربورن»

كاري را كه كاوه كرد مرتكب شدم.
«كاوه» با آنهمه اخلاقيات خاص و منحصر بفردش مرزش با «حماقت» تنها يك تار موست.
چرا؟ خب چون خيلي شجاع است.

ٱ
ابروهايم را تراشيدم.
به گمان من «زن»ها موجودات خارج از تصوري هستند كه خيلي هاشان هنوز اين را خارق العاده معني
مي كنند.
صداي ملايم يك موسيقي كافيست تا توان انجام كارهائي را بيابي كه در مرز شجاعت و حماقت است.

من بارها روي اين خط باريك راه رفته ام .... دستهايم را به دو طرف گشوده ام تا تعادلم را حفظ كنم
چرا؟
چون هيچگاه نه جرات شجاع بودن را داشتن نه مي توانستم توي دنياي احمقها زندگي كنم .
بهرحال يكي از دو طرف اين خط باريك را بايد انتخاب مي كردم....


ٱ

ابروهايم را تراشيده ام...
ديگر آن ماناي معصوم نيستم... اصلاً شايد از ابتدايش هم نبوده ام
از همان اول انگار «زن» بدنيا آمده ام.يكي مي گفت «زن» ها اصلاً‌موجودات معصومي نيستند.!
من... بعد از گذشت اين سالهاي سايه روشن دودي و خاكستري و بعضاً‌ نارنجي وزرد ، هنوز معناي معصوميت را نفهميده ام.
ٱ

در چشمهاي هر كدام از آدمهائي كه اين روزها به ام تنه مي زنند يك چيز هست،
يكي چشمهاش پر از تمناي هم خوابگيست
آن ديگري ، چنان بدقت نگاهم مي كند كه گاهي به شك مي اندازد ام و مجبورم مي كند دزدكي توي آينه كوچك ام خودم را نگاه مي كنم .....
يكي از همين آدمها چنان نگاهش را مي دزدد از چشمانم وقتي نگاه را مي خواهم گره بزنم به نگاهش كه....
اين مردها ... اين مردهاي سيري ناپذير ...
چقدر مي توانم توي دستهاي قشنگ ام نگهشان دارم....
....
ياتابشان بدهم... آنقدر كه آن كله پوكشان كه جز تصورات سكسي و خوراكي كمتر چيز ديگري در اش مي گنجد گيج برود!...
اما حيف ات نيست مانلي ؟؟!

اين روزها بيشتر وقت دارم با خودم خلوت كنم ....
به پاهاي برنزه ام چشم بدوزم ... چشمهايم را ببيندم و پوست لطيف تن ام را بيشتر از هر كس ديگري حس كنم.

به «حميد رضا» فكر كنم كه آن وقتها كه بدست ام نياورده بود چطور با ولع با نگاه اش قورتم مي داد ....
اين روزها....اين روزهاي گرم و عرق كرده!....

روزهاي فكر كردن...به همه چيزو به همه كس

به «اميد مقصودي» و حرفهاي شاخ دارش! و به اينكه چقدر بد رل آدم هاي خوب و روشنفكر را بازي مي كرد....

به چشمهاي حريص علي رضا... كه هيچ وقت نتوانستم به اش اعتماد كنم..

به صداي نرم«حسين معمارپور» كه عين پاورچين كردن نسيم دوره گرد مي مانست وقتي كه مي پيچد ميان برگهاي درخت سپيدار...

اين روزها ...اين روزهاي تازه ي آبدار

مدتي هست كه كابوس نمي بينم ....

شبها با صداي «لئونارد كوهن» و «بهار ويوالدي» به خواب مي روم و صبح ها با آواي ساز دهني پسر سبك سر همسايه از خواب بيدار مي شوم...

چشمهايم را مي بندم وباز مي كنم و به امروز سلام مي دهم.
چشم بسته تا جلوي آينه اتاق ام مي روم و خودم را تماشا مي كنم
چه زني شده ام؟ آنهم با اين ابرو هاي تراشيده!

ٱ
هر روز كه مي گذرد «زن» تر مي شوم و چه مي داند مرد كه هيچ چيز لذت بخش تر از اين نيست.
هر چه «زن» تر مي شوم ، مردهاي پيرامون ام كمرنگ تر جلوه مي كنند
به قول سارا هي ما هرچي زن تر مي شويم مردها هم انگار بيشتر از مردي مي افتند!!

اين مردها...اين مردهاي سيري ناپذير

به صداي «محمد سعيدي» فكر مي كنم ....قبل از اينكه برود ايسلند... و آن شب كه تا ديروقت برايم قصه خواند و توانست گوشه اي از قلب ام را لمس كند.... و بعد رفت... ديگر پيداش نشد...


به طعم الكل... بوي درختهاي سيب دماوند و بوسه هائي كه طعم ماست و خيار مي داد.!
به دستهاي اين «بچه شير» كه عين شاخه هاي تنومند يك درخت بيست و نه ساله يكهو غافلگيرم مي كرد....


به چشمهاي خسته ي «عرفان» كه چقدر گود است.... و آنهمه حرف داشت ...انگار كه سالهاست كسي به اش گوش نكرده...

به رنگ بودابار.... كه گاهي از سرخ ، سياه مي شود و از سياهي به سپيدي مي زند....


اين روزها كمتر سيگار مي كشم و بيشتر راه مي روم...
موهاي سپيد ام را جلوي آينه كه مي ايستم نمي شمارم...
در عوض ، با نسيم روزي هفتاد بار نقشه مي كشيم كه بالاخره موهايم را چه رنگي كنم!

كه بيشتر بشود اداي زنهاي سي ساله را در آورد
از همان زنها كه آدمهائي مثل «بالزاك» در مدح سي سالگي شان رماني به همين نام مي نويسند!


اين روزهاي مه آلود من!
از آن روزهاست كه حتا اگر شبها آلفونس پاچينو هم - همين جا – روي تخت سياهم كنارم بخوابد پشتم را به اش مي كنم و موهايم را هم مي بافم كه انگشت هايش هم حتا نتواند ميان موهايم بازي كنند.

لابد اگر صدايم را مي شنيد آن موجود كوچولوئي كه ته گلويم زندگي مي كند مي گفت كه زيادي اين روزها از خودم ممنون شده ام: :

- خواهش مي كنم خانم تقريباً سي ساله! بفرمائيد، اين هم همان عودي كه كشته ي بويش هستيد
- بوي جنگل مي ده ! نه؟
- البته
- واي! از كجا مي دانستي كه من وي چنگل خيس و چوب رو دوست دارم؟
- .....

تمام شمعهاي توي اتاق ام را روشن مي كنم . بعدش هم همه را جز يكي كه از همه خوشگل ترمي سوزد خاموش مي كنم!
آب خنك مي نوشم...
سيگار Dupond مي كشم...
مي روم سر كمد ام و تمام عكسهاي قديمي را مي كشم بيرون و آدمهاي زنده و مرده را رديف مي كنم ...
گاهي يكهو از ديدن چهره بعضي هاشان چنان دچار شك مي شوم كه اصلاً اينها آيا توي كدام دوره زندگي من بوده اند..... بعد بي خيال ولو مي شوم روي تخت ام از ترس اينكه مبادا دچار پارانويا شوم.

عكسها را توي همان آلبومها نگه مي دارم هنوز. چشمهام را مي بندم و در جعبه چوبي ام را باز مي كنم كه توش يك عالمه خنزل پنزل دارم.
بوي اين جعبه كوچك با چشمهاي بسته يك عالمه آدم و خاطره و حرف وشعر و ترانه و چهره و صدا مي آرد توي خيال ام

به درد آرترزو مهره ي دو و سه گردن ام اهميت نمي دهم.
فقط محكم بو مي كشم و تا مغز ام را پر مي كنم از خاطرات
خاطراتي كه مثل كاغذ كشي مي مانند...
كاغذ كشي هاي زرد ... آبي كاربني.... نارنجي.... حتا سياه....
....