....
من پروردگار هستم ..خدای شما

خدای بد بخت شما...
خدای دون شما....
خدای احمقی که دل دارد! که دلش از عبادت ابلهانه شما شاد می شود
......... من پروردگار هستم... خدای شما

تنها مرا بپرستید و تنها مرا عبادت کنید
من که خشمم کوه را دو نیم میکند و آسمان راشکاف می دهد
مباد جز من کسی دیگر را بستائید
من که کنیزانتان را بر شما حلال کردم
من که لواط را بر شما حرام کردم....
با زنانتان اما آن را حلال شمردم....
من خداوند هستم.....پروردگار شما.............
بیش از زنان پروردگار مردانم!
اصلا خودم هم مردم!
خدائی که شمشیر می کشد...............خدائی که بهراسید ازاو

تنها مرا بپرستید و تنها مرا عبادت کنید
..............

تو را خواب می دیدم و اهریمن را که به صدای مهیب ات می خندید....
من روحم را به تو یکی که نمی دهم....
هی خدای بدبخت!
بیا سنگم کن
.....
ایستاده ام....
هی خدای ذلیل که جز ترس سلاح دیگری نداری.....
من خدا نمی خواهم.....
من خدا نمی خواهم.... صلابت صدایم را می شنوی؟
گورت را گم کن و به خواب آنهائی برو که از تو می ترسند.....
برایم پیغام نفرست....
من خودم رابالاخره توی یک روز بارانی کناریک درخت پیر که از نوشیدن اجباری گند آب جوی های خیابان خسته است دیدم
...
من خدا نمی خواهم.....
نه! نمی خواهم...
هرگز .....
برو لای ابرها قایم شو بی چاره!
درهای عرشت را هم ببند...
اهریمن که زاده ی خیال توست حتا به تو می خندد
وای! ...
چه خدای بدبختی.....