از روزی که توی زندگی من پا گذاشتی ...از روزی که تصور بوئیدن موهای مرطوب ات خیال و خواب ام را پر کرده بود....
از روزی که بعد از سی سال توانستم حرف بزنم
از روزی که گفتم سلام!
365 روز می گذرد.

راست اش را بخواهی همیشه اتفاقات و مهم ترین رخ داد های زندگی ام در پائیز بوده اند. حتا بدنیا آمدن ام. و همین حادثه ...یا اگر نباید بگویم حادثه..همین اتفاق... اتفاق غیر مترقبه! اتفاق ناگهانی....اتفاقی که غافلگیرم کرد... اتفاقی که غافلگیرمان کرد.......
امروز بیست و هشتم پائیز است . نگاه من خیره می ماند به روی ال.سی.دی که خبری شاید از تو برساند.
نمی دانم اگر بگوئی همین جائی... زیر آسمان همین شهری... ...
امروز بیست و هشتم پائیز است..
امروز سیصد و شصت و پنجمین روز از عرض عمر ماست.
می گویم عمر ما... می گویم عرض عمر ما... چون نه می توانم به تو بگویم دوست... نه می دانم که این رابطه تا کجا ادامه دارد... نمی توانم بگویم تا کی.... تا ندارد....
امروز از دوباره رفتن ات پنجاه و نه روز می گذرد.
کی فکرش را می کرد این دختر پائیزکه از ریاضی و حساب و عدد و رقم بی زار بود این طوری هلاک شمردن و حساب کردن بشود یک روز؟... کی فکرش را می کرد من تمامی روزهای تابستانی را که گذشت بی که به سالشمار و روز شمار توجه کنم از حفظ باشم و بدانم مثلاً روز چهل و نهم همین تابستان که گذشت یکهو چه اتفاقی افتاد که تو رفتی و غیب ات زد .....
من دختر پائیز ام...
تو مرد بادهای گرم تابستانی ...
حریف دستهای بزرگ تو نیستم
اما
حریف عشق همه ی زن های عالم چرا!
شاید خیلی ها دوست ات بدارند ...خیلی ها ادعا کنند که عاشق ات هستند اما
من می دانم و تو هم می دانی که مرز من کجاست در دوست داشتن ات و یا شاید حتا گاهی با خودت فکر کنی این دخترک اصلاً مرزی هم دارد؟!
من می دانم و تو هم می دانی که نه برای کسی جز من تابستان بوده ای و خواهی بود نه کسی جز من می دانست که تو گالیوری و یکهور توی شهر آدم کوچولو ها پیدات شد ...

دوست می دارم ات با پوستی که می ترکد از هجوم عشق
دوست می دارم ات با تک تک سلول هایی که داغ می کنند از التهاب عشق
دوست می دارم ات با قلبی که حالا فقط برای توست که می تپد
دوست می دارم ات با عشق
دوست می دارم ات با عشق
تابستانی که در پائیز پیدایت کردم و در بهار پیدایت شد و در تابستان تجربه ات کردم
دوست می دارم ات.
مهم نیست نفر چندم ام که دوست ات می دارد
مهم همان است که تو می دانی
که
دوست داشتن ام مرز ندارد بی بهانه است و رنگ خودخواهی اش هر روز پریده تر و پریده تر می شود....


بیست و نهم/پائیز/87
1/1/2
یادداشتهائی برای هیچکس.
پائیز

پانزده روز از پائیز می گذرد و هنوز نه آسمان سر باریدن دارد نه از بوی خاک و صدای جدائی برگ از درختان خبری هست.
و من هنوز به این پائیز دیوانه که ناز می کند و دیوانه تر از این که هستم نمی کندم، حتا نازک تر از گل نگفته ام.

از بوییدن موهای مرطوب ات -که تابستانی ترین رایحه ها را از یاد هفت سالگی می برند - ، از تماشای عمق چشمانت -که تیرگی وهم انگیز تاریکی را کم رنگ می کند- ، از شنیدن ترانه ی آرام نفس های بلندت به وقت خواب ، از لمس پوست تن ات که کوره است...از بیخودی در حصار بازوهات که بهشت است...از قفل شدن انگشتهامان بهم که کلیدی نداشت و به سختی باز می شد، -حالا- یکصد و پنجاه و یک روز گذشته است .
می دانم یاد هست فقط می خواستم یادت بیارم که یعنی اشارت چشمهامان را فاصله ای هست پر شده با سه نقطه ها و علامت های تعجب و گاهی با نشانه ها...
می دانم یادت هست و کنار عدد 28 یک ضربدر گذاشته ای یا یک ستاره کشیده ای شاید.
فقط خواستم یادت بیارم که تن ام سرد شده چون پائیز است. خواستم یادت بیارم که قرار مان یادت نرود!
تو می خندی! و توی دل ات می گوئی: کدام قرار؟؟
من می خندم بلند بهت می گویم : به شرط با هم بودن...! تا هر کجا که باشد
و تو می خندی.... مات می شوی
من با دوری ات مکافات می شوم

تو نیستی و بوی تن ات جا مانده توی تخت... توی اتاق... توی خانه... توی راهروی تاریک...
تو نیستی و کوچه ها بوی تو را می دهند.... بام تهران – وقتی که نسیم موافق وزیدن می گیرد- بوی تو را می دهد....

تو نیستی و سایه ها محو می شوند. آفتاب با تو مرا ترک کرده است. چرا بر نمی گردی؟ من از شب بی تو بودن خوش ام نمی آید..

روزها ی پائیز که می رسند، کمر خورشید می شکند .نور ،کج تر از کج خلقی های دخترکان شهریور، تن دیوارهای بی غش اتاق را نمی تواند داغ کند.
خانه وقتی که نیستی به رنگ بنفش سیر می شود... و زیبائی نه که پنهان شود ..که گم می شود...دور می شود...

با خیال تو دست از جنگ با زندگی می شود کشید...
با خیال تو می شود تا نزدیکای ظهر در بستر جا خوش کرد و با چشمهایی که از زور بی خوابی باز نمیشوند به عکسهای روی دیوار خیره ماند
میشود هر صبح بهت سلام کرد چنان که هیچکسی اینگونه سلام ات نکرده است
میشود هفت ساله شد و لوس
یا سی ساله و ...زن


حالا تو نیستی و من هستم و کتاب ها و نامه ها و سررسید هائی که سیاه می شوند از هجوم روان نویس های نرم و مدادها ی زبر و خودنویس های تیز ...
تو نیستی و من هستم و صدایی که روی پیغامگیر هست و همیشه هم خواهد ماند...

تا دوباره آمدن ات تنها هجده غروب دیگر مانده ..شاید کمی کمتر... تا دوباره رفتن ات را نمی خواهم بدانم.

گاهی کلمات بال در می آورند و از رویای تو صدام می کنند:
- های! مبادا دیر کنی ...

نمی فهم ام این صدای کدام پرنده است یا شبیه آوای کدام ساز...
تنها همین ها را می گویم که باور کن! هرگز از یاد آوردِ آنهمه دست و آغوش و موسیقی و رقص و طغیان نه شرمسار آینه خواهم شد و نه دلواپس روزها و سالها ی بعد...

چه فرق می کند که صدای ام وقتی که برایت لالائی می خوانم شبیه گوگوش است یا به وقت شعر شبیه فروغ؟
چه فرق می کند که پرت شده باشم اینجا؟
میان آدمها و دل ام از میان این همه دست ومرد و نامرد و آدم و کوتوله و رشید و رستم و هرکول و اسفندیار و تنهام...
و تنها هم دل ام گالیور را می خواهد...
حالا پس از آمدن ات ، به هر چه که نگاه می کنم یا تبسم آینه را می بینم یا تکلم اشیا را...

حالا پس از آمدن ات من به هیبت ماه در آمده ام ... در پس زمینه ای گاه آبی و گاه سیاه
از دوری ات هلال می شوم و از گرمی مهرت حلال!

همیشه بیدار می مانم که گاهی پشت کوه ها فرو بروی و کمی آرام بگیری... می دانم برای دل من پشت کوهها پنهان می شوی .... می دانم جای دیگری ، بر گوشه ی دیگری از زمین می تابی....
حالا پس از آمدن ات همیشه بیدارم...


دل ام تنگ تر از همیشه است .نگفته بودم که قرار با نبودن ات گریخته است ...
خواب می رمد...
دوری ات می تاراندم.... و چشمه ها بجای خشکیدن بیشتر می جوشند و باران بیشتر می بارد و آسمانبیشتر سربی و گرفته می شود.

می ترسم از بادهای سرد ..از پا درم می آرند اگر نیائی...


پانزدهم/پائیز/87
تهران بی تاب