یادداشتهائی برای هیچکس.
پائیز

پانزده روز از پائیز می گذرد و هنوز نه آسمان سر باریدن دارد نه از بوی خاک و صدای جدائی برگ از درختان خبری هست.
و من هنوز به این پائیز دیوانه که ناز می کند و دیوانه تر از این که هستم نمی کندم، حتا نازک تر از گل نگفته ام.

از بوییدن موهای مرطوب ات -که تابستانی ترین رایحه ها را از یاد هفت سالگی می برند - ، از تماشای عمق چشمانت -که تیرگی وهم انگیز تاریکی را کم رنگ می کند- ، از شنیدن ترانه ی آرام نفس های بلندت به وقت خواب ، از لمس پوست تن ات که کوره است...از بیخودی در حصار بازوهات که بهشت است...از قفل شدن انگشتهامان بهم که کلیدی نداشت و به سختی باز می شد، -حالا- یکصد و پنجاه و یک روز گذشته است .
می دانم یاد هست فقط می خواستم یادت بیارم که یعنی اشارت چشمهامان را فاصله ای هست پر شده با سه نقطه ها و علامت های تعجب و گاهی با نشانه ها...
می دانم یادت هست و کنار عدد 28 یک ضربدر گذاشته ای یا یک ستاره کشیده ای شاید.
فقط خواستم یادت بیارم که تن ام سرد شده چون پائیز است. خواستم یادت بیارم که قرار مان یادت نرود!
تو می خندی! و توی دل ات می گوئی: کدام قرار؟؟
من می خندم بلند بهت می گویم : به شرط با هم بودن...! تا هر کجا که باشد
و تو می خندی.... مات می شوی
من با دوری ات مکافات می شوم

تو نیستی و بوی تن ات جا مانده توی تخت... توی اتاق... توی خانه... توی راهروی تاریک...
تو نیستی و کوچه ها بوی تو را می دهند.... بام تهران – وقتی که نسیم موافق وزیدن می گیرد- بوی تو را می دهد....

تو نیستی و سایه ها محو می شوند. آفتاب با تو مرا ترک کرده است. چرا بر نمی گردی؟ من از شب بی تو بودن خوش ام نمی آید..

روزها ی پائیز که می رسند، کمر خورشید می شکند .نور ،کج تر از کج خلقی های دخترکان شهریور، تن دیوارهای بی غش اتاق را نمی تواند داغ کند.
خانه وقتی که نیستی به رنگ بنفش سیر می شود... و زیبائی نه که پنهان شود ..که گم می شود...دور می شود...

با خیال تو دست از جنگ با زندگی می شود کشید...
با خیال تو می شود تا نزدیکای ظهر در بستر جا خوش کرد و با چشمهایی که از زور بی خوابی باز نمیشوند به عکسهای روی دیوار خیره ماند
میشود هر صبح بهت سلام کرد چنان که هیچکسی اینگونه سلام ات نکرده است
میشود هفت ساله شد و لوس
یا سی ساله و ...زن


حالا تو نیستی و من هستم و کتاب ها و نامه ها و سررسید هائی که سیاه می شوند از هجوم روان نویس های نرم و مدادها ی زبر و خودنویس های تیز ...
تو نیستی و من هستم و صدایی که روی پیغامگیر هست و همیشه هم خواهد ماند...

تا دوباره آمدن ات تنها هجده غروب دیگر مانده ..شاید کمی کمتر... تا دوباره رفتن ات را نمی خواهم بدانم.

گاهی کلمات بال در می آورند و از رویای تو صدام می کنند:
- های! مبادا دیر کنی ...

نمی فهم ام این صدای کدام پرنده است یا شبیه آوای کدام ساز...
تنها همین ها را می گویم که باور کن! هرگز از یاد آوردِ آنهمه دست و آغوش و موسیقی و رقص و طغیان نه شرمسار آینه خواهم شد و نه دلواپس روزها و سالها ی بعد...

چه فرق می کند که صدای ام وقتی که برایت لالائی می خوانم شبیه گوگوش است یا به وقت شعر شبیه فروغ؟
چه فرق می کند که پرت شده باشم اینجا؟
میان آدمها و دل ام از میان این همه دست ومرد و نامرد و آدم و کوتوله و رشید و رستم و هرکول و اسفندیار و تنهام...
و تنها هم دل ام گالیور را می خواهد...
حالا پس از آمدن ات ، به هر چه که نگاه می کنم یا تبسم آینه را می بینم یا تکلم اشیا را...

حالا پس از آمدن ات من به هیبت ماه در آمده ام ... در پس زمینه ای گاه آبی و گاه سیاه
از دوری ات هلال می شوم و از گرمی مهرت حلال!

همیشه بیدار می مانم که گاهی پشت کوه ها فرو بروی و کمی آرام بگیری... می دانم برای دل من پشت کوهها پنهان می شوی .... می دانم جای دیگری ، بر گوشه ی دیگری از زمین می تابی....
حالا پس از آمدن ات همیشه بیدارم...


دل ام تنگ تر از همیشه است .نگفته بودم که قرار با نبودن ات گریخته است ...
خواب می رمد...
دوری ات می تاراندم.... و چشمه ها بجای خشکیدن بیشتر می جوشند و باران بیشتر می بارد و آسمانبیشتر سربی و گرفته می شود.

می ترسم از بادهای سرد ..از پا درم می آرند اگر نیائی...


پانزدهم/پائیز/87
تهران بی تاب
1 Comments:
Blogger shafagh said...
vaghean gandesh bezanan ke baroon nemiyad
range derakht ha ham ke narenji cherke
koo paize doost dashtani?