خوابم نمي برد....
من عموئي ندارم با نام ريچي بلك مور.....
من براي عطا صداقي و مهرباني هايش نمي نويسم
من عينكم را گم نكرده ام.....
من عرضه ندارم مثل فرانچسكو زندگي كنم..... من جراتش را ندارم.....
من نه كمان دارم... نه كمانگيرم.....
من دلم آشوب مي شود از رل آدم خوبه را بازي كردن توي زندگي ....
من مثل زويا نيستم.... دلم با مجلس لهو و لعب خنك نمي شود....
من مثل شيوا نيستم ....هم خوابگي هاي مكرر جوانم نمي كند.....
پوست تنم دارد مي سوزد..... نه اما از بي شريكي....

من دوستانم را دوست ندارم....
تمام تلاششان براي به خنده انداختنم را ريشخند مي كنم.....
من الكل مصرف مي كنم.....
ادعا مي كنم.... داد مي زنم.....به در و ديوار فحش مي دهم....من از شما ها بي زارم
هنر نيست اما دلم كه بخواهد به شما هم فحش خواهم داد
من اسمم را از ياد برده ام.... من ميان چهره هاي آشناو غريبه ي شما كه فقط به خودتان مي انديشيد خودم را گم كرده ام
من از بودن در كنار شما دچار تهوع مي شوم....
دوستتان ندارم.....
من وحشي ام..... لجام گسيخته ام.....
نه... گولتان مي زنم... من اني كه شما مي بينيد نيستم....
من آن ماناي خون گرم نيستم ..... ان زن جوان با مزه اي كه حميد فكرش را نمي كرد
آن زن با ايمان و خواب گردي كه آرين به اش ايمان داشت.....
نه ..من آن مانا نيستم.....
من گم شده ام.... خودم اصلا خودم را گم كرده ام.....
دلم مي خواهد مثل زنان عبوث كه همه ازشان فرار مي كنند از من بگريزيد....
دلم مي خواهد مرا از ياد ببريد....
دلم مي خواهد بيش همين حالا كه مي خوانيد و سر تكان مي دهيد فكر كنيد كه ديوانه شده ام
دلم مي خواهد باور كنيد
ديوانه ها آن بيرون خوشبخت ترند
مي خواهم بروم بيرون.....
آن بيرون....
خوابم نمي برد....
مي خواهم بروم بيرون.....آخ... آن بيرون پشت ان در .... چه هياهوئي برپاست.....

ب...گ...ذ..ا...ر...يد....بي...رو...ن ...در...نف...س ب..كش..شم....